#ملورین_پارت_163
آبدیس-توی جنگل امن نبود وهرام زنگ زده بود اومدن دوتا ماشینا رو بردن ویلای وهرام اینا سویچ ماشینتو من دادم به وهرام بردن ماشین رو...
-اهان.
وهرام گوشیش رو برداشت و رفت اون طرف تر تا زنگ بزنه خوشبختانه جایی که ما بودیم آنتن داشت.
آرمیس و آبدیس موبایل هاشون رو دادن تا توی ماشین یا خونه بزنمشون به شارژ.
بعد از نیم ساعت بلاخره موبایل وهرام زنگ خورد و معلوم شد که ماشین رو آوردن.
شهروین دوباره دستم رو گرفت راه افتادیم.
به تندی راه می رفت حق هم داشت با این وضعیت من و این که فقط دو نفر بودیم این جنگل پراز اجنه خطرناک بود.
باز هم همون حس لعنتی ...مطمعن بودم دنبالمون هستم.
شهروین که از چهره آشفتم فهمیده بود آروم گفت:-بدو...
شروع کردیم به دویدن هرچند اونا انقد سریع بودن که اگه میخواستن توی یه چشم به هم زدن میتونستن بهمون برسن.
انقد دویده بودم که پاهام دیگه بی حس شده بود که بلاخره به ماشین رسیدیم.
مردی با لباس و چهره ای معمولی سویچ ماشین من رو داد دستم ، خودش سوار ماشین دوستش شد و ازما دور شدن.
ناخوداگاه سویچ ماشین رو به طرف شهروین گرفتم.
لبخندی زد، سویچ رو گرفت و سوار ماشین شد.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
دستم رو بردم جلو و ضبط رو روشن کردم.
صدای آهنگ تو فضای ماشین پیچید، ناخودآگاه شروع کردم همخونی کردن با آهنگ...
"تو همون عشق آریایی منم اون مجنون
میخوامت دوست دارم من از دل و از جون
نکنه یه وقت بفروشی دلتو ارزون
romangram.com | @romangram_com