#ملورین_پارت_153


خواستم اعتراض کنم ، وهرام که از حالت تدافعیم فهمید باز دعوایی تو راهه فورا گفت:

- ملورین و دوقلو ها و ماهرخ برن تو یه چادر ...من ،شایان و نیاسان هم میریم تو یه چادر دیگه ،اون چادر اخری هم باشه برای وسایل های غذا و این جور چیزا.

با اخم غلیظی وسایلم رو بردلشتم و گذاشتم تو یکی از چادر ها.

یکم به اطراف نگاه کردم.

-خدایا چجوری اینجا امنیت داشته باشیم اخه

حواسم نبود افکارم رو بلند گفتم.

نیاسان با لبخند مهربونی گفت:-اونو بسپار به شهروین...

شهروین بدون توجه به کسی به طرق پشت چادر رفت.

ماهم دنبالش رفتیم.

از زیر لباسش گردنبند عجیبی بیرون اورد، یه توپ طلایی بود که روش یه نگین آبی رنگ داشت.

چقد این گردنبند آشنا بود!

یادم اومد. اولین بار که شهروین رو دیدم این توی گردنش بود و همیشه زنجیرش رو می دیدم که دور گردنش بود.

شهروین دستش رو روی نگین فشرد و در گردنبند باز شد.

توی مایع آبی رنگی بود که واقعا قشنگ بود رنگ ابی خاصی داشت و خیلی به دلم می نشست.

مایع رو دور تا دور چادر ها اندازه ی یه خط خیلی باریک ریخت.

بعد رو به شایان کرد.

شهروین-اون چیزایی که خواستم رو آوردی؟

شایان-آره یه لحضه صبر کن.

این رو گفت و به طرف جلوی چادر ها رفت.

یه بسته ی خیلی بزرگ توی دستش بود.

romangram.com | @romangram_com