#ملورین_پارت_149
مشغول دیدن یه فیلم سینمایی طنز از لورن و هاردی بودم. همیشه عاشق این دوتا کمدین بودم بیشتر فیلم هاشون رو چندین بار دیده بودم ولی هربار برام تازگی داشت هرچند قدیمی بود.
ساعت تقریبا هشت بود که ماهرخ بیدار شد و کم کم بقیه هم یکی یکی از اتاقاشون بیرون اومدن ولی از شایان خبری نبود!
من و شهروین سعی می کردیم باهم زیاد چشم تو چشم نشیم و هم رو نادیده بگیریم ولی واقعا سخت بود چون همش جلوی چشمام بود.
همه بعد صبحانه اومدن و با من مشغول دیدن فیلم شدن ...
شهروین آخرین کسی بود که صبحانش رو تموم کرد وقتی از آشپزخونه بیرون اومد روبه همه گفت:-شما بخواین نخواین وارد این بازی شیطانی شدین راه برگشتی هم ندارین، ما از امروز قراره برای یک ماه بریم جنگل بهتره همه وسایلتون رو آماده کنین.
این خبر ناگهانی به هممون شُک وارد کرده بود و به شهروین با چشم های گشاد شده زل زده بودیم جز نیاسان!
نیاسان بلند شد و رو به آرمیس کرد:-آرمیس لطفا یه لقمه برای نیسا درست کن حتما گرسنس دیگه وقتشه بیدارش کنم.
آرمیس باشه ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
ماهم کم کم به خودمون اومدیم و رفتیم تا وسایلمون رو آماده کنیم.
ماهرخ من رو گوشه ای کشید و با نگرانی گفت:-ملورین همه چیز رو فراموش کن و برگردیم تهران.
-نه ماهرخ اگه این طلسم لعنتی از بین نره ممکنه خیلی ها رو بکشه در ضمن من میخوام انتقام خانوادم رو بگیرم.
ماهرخ با عصبانیت دستم رو گرفت و به سمت در ورودی کشید.
ماهرخ-ما همین الان برمیگردیم تهران...این حرف رو با صدای نسبتاً بلندی گفت.
همه رفته بودن بالا توی اتاقاشون فقط شهروین روی کاناپه نشسته بود.
از جاش بلند شد،به سمت ما اومد وبا تمسخر گفت:-اگه از جونتون سیر شدین برگردین تهران...توی چشمای من با تحقیر خیره شد و ادامه داد:همین که برگردین به وحشیانه ترین حالت ممکن میکشنتون تا الان هم به خاطر ترسشون از من بوده که کاری به کسی نداشتن ولی این ترس هم زیاد طول نمیکشه...
بعد رو به ماهرخ کرد و گفت:-بهتره وسایلتون رو آماده کنین.
این رو گفت و به سمت اتاقش رفت.
ماهرخ با ترسی که توی نگاهش کاملا مشهود بود به گوشه ای خیره شده بود و حرفی نمی زد.
با صدای وهرام هردومون از فکر بیرون اومدین.
وهرام درحالی که از پله ها پایین می اومد:-چند تا چادر دارین اینجا؟ باید تو جنگل چادر بزنیم.
romangram.com | @romangram_com