#ملورین_پارت_147
ساعت تقریبا یک نیمه شب بود که چیزی به سرم زد.
بلند شدم و کشوی میزم رو کشیدم.
ماژیک فسفری نارنجی رنگم روبیرون آوردم و آروم در اتاقم رو باز کردم.
سالن توی تاریکی فرو رفته بود و سکوت توی فضای خونه پیچیده بود.
فقط صدای دلنشین جیرجیرک هایی که از بیرون می اومد روی قلب تیره ی تاریکی نور امید می پاشید.
پاورچین پاورچین تا جلوی اتاق شهروین رفتم،جلوی خندم رو نمی تونستم بگیرم، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و یکم پشت در مکث کردم.
آروم دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم و در رو باز کردم.
اتاق تاریک بود، یکم صبر کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه، بعد آروم در رو بستم و توی تاریکی جلو رفتم.
شهروین روی تخت دراز کشیده بود و آروم خوابیده بود.
بالای سرش رفتم چقدر وقتی می خوابید چهرش مظلوم و دوست داشتنی می شد، مثل پسر بچه ای شیطون که از خستگی به خوابی سنگین رفته.
(چقد جذابی تو اخه-باز تو هیز بازی در آوردی؟-خوب ببین چقد نازه-باشه به درک یادت رفته چقد اذیتت کرد؟_حق باتو هستش وجدان جونم الان حسابش رو میرسم)
آروم در ماژیک رو باز کردم و به سمت صورتش بردم که یهو محکم مچ دستم رو گرفت و پیچوند که پرت شدم روش...
دستم رو پیچوند و جاش رو با من عوض کرد با اخم بهم زل زد.
ترسیده بهش نگاه کردم.
-اخ دستم رو ول کن وحشی
پوزخندی زد و گفت:-عادت داری شب بری بالای سر پسرا و دیدشون بزنی؟
این رو گفت و محکم تر دستم رو پیچوند که از درد به خودم پیچیدم.
دستش رو یکم شل کرد، توی چشمام زل زده بود، توی چشمای خاکستریش غرق شده بودم.
این حس لعنتی چی بود نمی دونم.
کم کم دستم رو ول کرد ولی نگاش از چشمام جدا نمی شد.
romangram.com | @romangram_com