#ملورین_پارت_142


شهروین-هان؟چه مرگته؟

-تو اونو کشتی...چطور تونستی!؟

بلند زد زیر خنده، خنده های بلندش کم کم تبدیل به قهقه شد.

حسابی ترسیده بودم و خنده هاش لرزه به تنم می انداخت.

خنده هاش متوقف شد اخم روی پیشونیش بود و چشماش برق می زد،یک قدم جلو اومد ،ترسیده یک قدم عقب رفتم دوباره اومد جلو،انقد عقب رفتم که به میز نهار خوری خوردم.

نفس هام از ترس تند شده بود و زبونم بند اومده بود، فاصلمون خیلی کم شده بود و نفس های گرمش توی صورتم می خورد و آزارم می داد.

چاقو رو گذاشت روی گلوم و گفت:-ببین خانوم کوچولو دوباره تو کارم فضولی کنی تو رو هم مثل نیسا میفرستم به درک...بلندتر گفت:-فهمیدی؟

و چاقو رو بیشتر فشار داد.

با ترس فقط چند بار سرم رو تکون دادم.

چاقو رو از روی گلوم برداشت، نیش خندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت.

پاهام شل شد و بی حال روی زمین افتادم.

با احساس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم.بع سمت رلستم نگاه کردم آرمیس نگران روی زمین کنارم نشسته بود و بهم نگاه می کرد.

آرمیس-چی شده ملورین؟

با حالت ترسیده ای درحالی که دست و پام می لرزید گفتم:-اون عوضی نیسا رو کشت.

با گفتن این حرفم بلند زد زیرخنده...

آرمیس با خنده-تو خیلی خل و چلی ملورین.

این رو گفت و بلند تر خندید.

با تعحب بهش زل زده بودم معنی کارش رو نمی فهمیدم.

وقتی چشمای گشاد شده از تعجب من رو دید لبخندی زد و گفت:-نیسا حالش خوبه...شهروین نیروهای خارق العاده ای داره، اون میتونه حافظه رو پاک کنی و وارد ذهن آدما بشه،میتونه هر قسمت از خاطرات رو بخواد تغییر بده اما این کار فقط چند روز بیشتر موندگار نیست...برای این که این کار برای همیشه موندگار بشه باید به طرف از خون خودش بخورنه...شهروین کف دستش پ با چاقو برید تا خون خودش رو به نیسا بخورونه.

-خدای من!حالا چی میشه؟

romangram.com | @romangram_com