#ملورین_پارت_140
دختر بچه ی بامزه ای با موهای آشفته و پیراهن قرمز پف دار خیلی قدیمی در حالی که دستش رو مشت کرده بود و چشمش رو می مالید بالای پله های ایستاده بود.
نیسا-مامان جونم
نمیدونستم عکس العملش به این وضعیت جدید چیه. با شنیدن صدای نیسا، نیاسان آشفته از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت پله ها دوید.
نیسا رو توی بغلش گرفت و پیشونیش رو بوسید.
شهروین با دیدن نیسا با چهره ای خندون به سمت پله ها رفت و نیسا رو از بغل نیاسان بیرون کشید و به سینش فشرد.
نیسا-عمو شهوین کجا بودی؟
شهروین-همینجا عزیزم
به من و آرمیس اشاره کرد و گفت:-اون خانوما کین؟
شهروین-اونا خاله ها نیسا کوچولوان
نیسا-ولی من که خاله ندارم عمو
شهروین-از الان داری
نیسا از بغلش شهروین بیرون اومد و هیجان زده و با حالتی کنجکاوانه انگشت اشارش رو توی دهنش کرد و با دقت همه جا رو نگاه کرد بعد روبه نیاسان کرد.
نیسا-داداشی اینجا قصر بابای عمو شهروینه؟اخه خیلی قشنگ و عجیب غریبه...
نیاسان-اره عزیزم
نیسا-داداشی من دلم برای مامان تنگ شده من رو ببر پیش مامان
نیاسان قطره اشکی که از لای پلاکش بیرون چکیده بود رو با دست پاک کرد و لبخند تلخی زد.
نیاسان-چشم میبرمت پیش مامان ولی قبلش برو پیش عمو شهروین میخواد یه چیز خوشگل نشونت بده
نیسا-اخ جون فکر کنم بازم خرگوش برام گرفته عمو جونم ...این رو گفت و خودش رو توی بغل شهروین انداخت.
شهروین نگران به نیاسان زل زد و گفت:-مطمعنی؟
نیاسان درحالی که اشک هاش دونه دونه راهشون رو به بیرون پیدا می کردن روش رو برگردوند تا نیسا اشک هاش رو نبینه و با صدای گرفته ای گفت:-هرچه زودتر تمومش کن شهروین خواهش می کنم.
romangram.com | @romangram_com