#ملورین_پارت_138
-وقتی یهو مثل اجنه ها ظاهر میشی چه انتظاری داری؟
پام به شدت می سوخت و خون بیشتر و بیشتر بیرون می جهید.
کف پام سرخ شده بود و قطره های سرخ خونم سرامیک های سفید کف آشپزخونه رو لمس می کرد.
شهروین با جارو شیشه ها رو یه گوشه جمع کرد و به طرف من اومد.
از درد و سوزش حتی نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.
چشمام رو روی هم می فشردم که حس کردم دیگه روی زمین نیستم.
آروم لای چشمام رو باز کردم، اولین چیزی که دیدم همون تیله های خاکستری رنگ بود که باعث می شد ضربان قلبم بالا بره...
توی چشمام زل زده بود اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره همون اخم همیشگی روی صورت جذابش نشست و نگاهش رو اطراف آشپزخونه چرخوند. جعبه ی کمک های اولیه رو از توی کابینت برداشت،چندتا دستمال کاغذی از روی میز برداشت و روی پام گذاشت.
مثل یه بچه ی خطاکار مظلوم به حرکاتش نگاه می کردم.
انگار نه انگار من توی بغلش بودم مثل پرکاهی توی بغبش گرفته بودم و به راحتی حرکت می کرد.
از پله ها بالا رفت و در اتاقم رو باز کرد.
من رو گذاشت روی تخت و خودش پایین تخت نشست. با دقت به حرکاتش خیره شده بودم. با همون آخم روی پیشونیش به دقت اروم با دستمال کاغذی دور زخم هام رو تمیز کرد و تکه های شیشه رو بیرون کشید. به زور خودم رو نگهداشته بودم که داد نزنم.
زخم هام رو ضدعفونی و پانسمان کرد.
خیلی عجیب بود چطور این همه چیز توی سه ماه یاد گرفته بود!
وقتی کارش تموم شد بلند شد و بهم نگاهی کرد. سرم رو بالا گرفتم پوزخندی روی لباش بود.
با تمسخر گفت:-فکر نکن منظوری داشتم از کمک بهت فقط دلم سوخت و خواستم جبران کنم برای این که از اون خواب لعنتی نجاتم دادی...همین.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
چقد خودخواه بود.
دلیل این همه خودخواهیش رو درک نمی کردم.
فکر می کردم وقتی کنارمه حس خوبی دارم ولی با این کارش ازش متنفر شدم.
romangram.com | @romangram_com