#ملورین_پارت_119


وقتی سرش رو بالا آرود سرجاش میخکوب شد،نیاسان هم وضعیت بهتری نداشت.

شهروین-اینجا قبلا فقط یه تپه بود و اطرافش کاملا خالی بود...الان تو چه سالی هستیم؟

وهرام-١٣٩۵شمسی

شهروین ناباورانه یک قدم عقب گذاشت انگار سرش گیج رفته بود.

نیاسان درحالی که به روبه روش زل زده بود گفت:-هزاران سال خواب بودیم...چی به سر خانواده هامون اومده؟

شهروین-نمیدونم...گیج شدم قرار نبود انقد طول بکشه

نیاسان-احتمالا کار اون پیرزن لعنتیه

با شنیدن اسم پیرزن یه قدم جلو رفتم،از چیزی که میخواستم بگم مطمعن نبودم ولی بلاخره به زبونش آوردم...

-یه اجنه با چشم های سرخ ...یه پیرزن خمیده ی قدبلند

با چیزی که گفتم شهروین با تعجب سرش رو چرخوند و به من نگاه کرد،جلو اومد و بازو هام رو گرفت و تکونم داد.

شهروین-تو اونو از کجا میشناسی؟!...بلند داد زد-هان؟...نکنه تو یکی از اونایی...

توی چشمام اشک جمع شده بود،بهم زل زده بود چشمای اشک آلودم رو که دید رنگ نگاهش فرق کرد و دستاش شل شد.

خودم رو به سختی از دستاش آزاد کردم و گفتم:-من نمیدونم شماها کی هستین،تو خونه ی من چیکار میکنین و چی از جونم میخواین فقط میخوام بدونم چی سر خانوادم اومده...توام هرکی هستی برام مهم نیست از خونه ی من برو بیرون

شهروین با ابروهای توی هم گره خورده بهم زل زد.

شهروین-چطور جرات میکنی میدونی من کی هستم؟...جلو اومد و دوباره بازوم رو گرفت و داد زد-میدونی؟

با شدت دستم رو کشیدم و به طرف در پشتی ویلا دویدم.

روی ماسه های نرم ساحل نشسته بودم و بی صدا اشک می ریختم.

مدت ها بود که دلم خیلی گرفته بود واقعا خسته بودم از این همه اتفاق های پشت سرم هم فقط همین یه تلنگر لازم بود که اشک هام راه خودشون رو پیدا کنن...

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که احساس کردم یکی کنارم نشست.سرم رو چرخوندم...عمورضا بود.

به دریا زل زدوگفت:-درکش کن اون هزارسال خواب بوده حالا که بیدار شده خیلی عصبیه...

romangram.com | @romangram_com