#ملودی_زندگی_من_پارت_44
- ای بابا چرا انقدر گریه میکنی؟ اتفاقیه که افتاده. فقط نیاز به استراحت داره مگه نه مهبد؟
مهبد:آره . ملینا بس کن سرم ترکید.
- راست میگه دیگه. یکی باید بیاد تو رو جمع کنه. زن عمو باید به تو می گفت که مخ پسرمو نخور نه به منه بیچاره.
ملینا هی گریه می کرد و منم نصیحت و شوخی می کردم. آخه اتفاقی نیفتاده که. تا چند روز دیگه جای کبودیا از بین میره و خوب میشه.
مهبد: ملی من طاقت اشک ریختنتو ندارما! گریه نکن.
جانم؟! چرا اینا رفتن رو کانال هندی؟ حتما من بد شنیدم.
مهبد: ملی با تواما! می گم بس کن دیگه.
نه انگار درست شنیدم. مشکوک میزننا! اون از جریان غیرتی شدن، اینم از ناز کشیدن! جــــون؟ غیرتی شده بود؟! مهبد و غیرت؟ مهبد و دوست داشتن؟! نکنه ... ای شیطونا.
بلند گفتم:
- جیجی جیجینگ؛ یافتم.
هر دو متعجب به من نگاه کردن.
ملینا که آروم شده بود گفت:
- چته تو؟ چرا داد میزنی؟ چیو یافتی کاشف؟!
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- همون چیزی که پنهون می کنین.
مهبد: چی میگی ملودی؟ چیو پنهون می کنیم؟
با همون حالت گفتم:
- یعنی تو نمیدونـی؟
مهبد: چیو؟
- نخودچیو! آی آی، خودتو به اون راه نزن مَهی!
مهبد با حالت گیجی گفت:
- ملودی من نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی. واضح بگو، منظورت چیه؟
romangram.com | @romangram_com