#ملودی_زندگی_من_پارت_42
- مرسی.
از بس هول شدم جوابش رو ندادم.
اتاق 213، اتاق213 ... پیاده نمیتونم برم وگرنه تا فردا صبح هم نمیرسم. سوار آسانسور شدم و دکمه 3 زدم. در باز شد و من هول هولکی شماره اتاقا رو میخوندم. شماره درا زیک زاکی بود. یعنی شماره های فرد یه طرف و زوجا روبروی شماره درای فرد بود. اتاق 209، 211، 213، ... بالاخره رسیدم و خودمو پرت کردم تو اتاق.
تا در باز کردم گفتم:
- بابا اینجا چـ ...
وای مامان! این مهبد خودمونه؟ چرا این شکلی شده؟ سرش باند پیچی و زیر چشماش کبود و لبش پاره شده بود.
- مهبد؟ چه بلایی سرت اومده؟
آروم و با لبخند کم جونی جواب داد:
- سلام ملودی ... آخ دهنم ... چیزی نیست.
بابا: مهبد، پسرم به خودت فشار نیار.
تازه متوجه اطرافم شدم. ملینا و مامان رو صندلی نشسته بودن و اشک میریختن. خداروشکر که سالمَن. اونورِِ تخت زن عمو نشسته بود و در حال آب غوره گیری بود.
- بابا اینجا چه خبره؟ مهبد چرا به این حال و روز افتاده؟!
بابا با صدای گرفته گفت:
- مهبد تو راه رفتن به شرکت بود؛ ملینا رو تو پیاده رو می بینه که داره با یه پسر جرو بحث می کنه. از ماشین پیاده میشه و میره سمتشون. مثل اینکه مزاحم ملینا شده بود. مهبدم باهاش در میفته و کار به کتک کاری میکشه و اینکه با سرش به سر مهبد ضربه میزنه. مهبدم تعادلشو از دست میده و به درخت پشت سرش میخوره که باعث میشه به پشت سرش هم ضربه بخوره و ... بگذریم. الان که خدا رو شکر حالش بهتره. فقط باید چند روزی استراحت کنه.
نزدیک تخت شدم و دستشو گرفتم.
- مهبد خوبی؟ چرا اینکار و کردی؟ خب باهاش حرف میزدی. چرا دعوا کردین که آخرسر به این روز بیفتی؟ نگاه تو رو خدا، پای چشماشو! همه کبود.
گریه ی زن عمو شدت گرفت. سمتش چرخیدم و گفتم:
- زن عمو چقدر اشک میریزی. اتفاقی نیفتاده که. خودتون رو ناراحت نکنین. عمو کجاست؟ خبر داره؟ اتفاق خاصیم نیفتاده که الکی نگران بشه.
فین فین کنان گفت:
- نه، اینجا نیست؛ رفته ماموریت. آره خداروشکر.
- خب حالا برین خونه. من و ملینا پیشش هستیم.
زن عمو: نه من خودم هستم. شما برین. ببخشید که نگرانتون کردم و از کار و زندگی انداختم.
romangram.com | @romangram_com