#ملودی_زندگی_من_پارت_38

عطیه: خب منم به خاطر همین کشوندمت بیرون و گرنه خدا می دونست چی بارش که نمی کردی! اَه!

- چته؟

عطیه: ما مثلا برای دیدنش رفتیم پیششون اما این عینک و چشمش نذاشت صورتشو دقیق ببینم.

- ما نه و خودت. همچین تحفه ای هم نبود.

عطیه: عینک و ساعتشو دیدی؟

- نه، فقط تو دیدی!

عطیه: اِ اذیت نکن. مارک بودنا، ساعتشم رولکس بود!

-آره لباسشم مارکدار بود. همچین می گی انگار ما مارکدار نمیپوشیم.

عطیه: باید از اون مایه دارا باشه.

این باز حرف خودشو زد!

- خب باشه. مبارک صاحبش؛ به ما چه؟

عطیه: برو بابا. توام که فقط حال آدمو می گیری؛ اصلا ولش کن. ملودی برای روژین چیزی خریدی؟

- نه، خوب شد گفتی. الان میرم مغازه عموم براش یه دستبند میخرم. تو چی؟

عطیه: من براش کتاب اشعار خریدم؛ آخه عاشق شعره.

همینطور که داشتم به طرف ماشینم میرفتم گفتم:

-آره خیلی دوست داره. عَطی من دیگه برم تا مغازه شو نبست.

عطیه برام دست تکون داد و گفت:

- باشه. خداحافظ.

با خنده گفتم:

- خدا سعدی.

سوار ماشین شدم و سمت مغازه عمو رضا روندم.

بعد از بیست دقیقه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و سمت بازار طلا فروشا رفتم که سرِ بازار مغازه عموم بود. خب خداروشکر مغازش هنوز بازه. روال کار عموم اینه که فقط صبح و عصر کار می کنه. رفتم تو. عمو مشغول نشون دادن طرحای گوناگون طلا به مشتری بود.


romangram.com | @romangram_com