#ملودی_زندگی_من_پارت_164

تو تولد ملینا با هم آشنا شده بودن و با هم دوست صمیمی شدن؛ با اینکه آرشام ازش بزرگتره. خانوادتا خونگرمیم!

آرشام برگشت سمتش و گفت:

- بله؟ چی شده؟

کامیار ازش در مورد مکان و مقصد نهایی پرسید. منم وقت و مناسب دیدم که نقشهمو عملی کنم. کیفم و تو دستم فشردم و از جام بلند شدم. خدایا به امیدی از تو!

در مقابل نگاهای وحشت زده و متعجبِ آرشام و بقیه پریدم تو اون ماشین.

دخترا جیغ فرابنفش کشیدن:

- ملودی مواظب باش ...

کامیارم همزمان با پریدن من سرش و چرخوند و داد زد:

- ملـودی!

مهبد سریع گردنش سمت من چرخید و با چشمای از حدقه در اومده گفت:

- یا ابوالفضل!

کنار آرامیس خودمو چپوندم. اوف؛ خوب شد ماشینا بهم چسبیده بودن!

خودمو تو جام جابجا کردم و گفتم:

- نترسین؛ بادمجون بم آفت نداره!

کامیار و مهبد گفتن:

- دیوونه ای به خدا.

عینکمو رو چشمام گذاشتم تا چشمای اشکیم براق نشه و متوجه نشن بغض کردم.

- انقدر حرف نزنین. مهبد گازشو بده برو؛ الان اصلا حوصله ندارم. کی میرسیم؟

کامیار: آرشام گفت میریم ویلا. حدودا نیم ساعت دیگه میرسیم.

- خوبه.

سرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم؛ به آهنگ ملایم و زیبای امید "قرمز" گوش کردم. بچه ها که فهمیدن من واقعا حال و حوصله ای ندارم تا به ویلا برسیم حرفی نزدن.




romangram.com | @romangram_com