#ملودی_زندگی_من_پارت_103
برام اهمیت زیادی نداشت؛ الان دیگه فرقی نداره چون منو با اون لباس دکلته دیده! برای من مسئله مهمی نیست و به قول مامان حساس نیستم. از بچگی همینطور آزاد بودم اما نه از اون آزادیا ها! چون لباس راحتی تنم بود سختم بود.
پوفی کردم و گفتم:
- آره خب. مامان چایی ساز و روشن کردی؟
مامان: آره. چای آماده ست. برو تو فنجونا بریز، رو میز گذاشتم.
- باشه.
چای تو فنجونا ریختم و تو سینی گذاشتمشون.
مامان: ملودی برو چای و شیرینی تعارف کن تا من میوه بیارم.
- باشه.
هال و طی کردم و از دو پله ای که به پذیرایی متصل می کرد بالا رفتم. مشغول حرف زدن بودن. بابا میخندید اما آرشام به یک لبخند اکتفا کرده بود؛ چقدر بابا خوشحاله!
بابا پیش دست گذاشته بود و کارم آسون تر شده بود.
رفتم جلوی آرشام و خم شدم و بهش چای تعارف کردم. هم زمان با جلو اومدن دستش چند تاری از موهام مثل آبشار رو سینی پخش شد و کمی رو دست آرشام سرازیر شد. سینی و پایین تر آوردم تا راحت تر برش داره و قری به گردنم دادم تا موهام بره عقب. چه افتضاحی شد!
آرشام آروم تشکر کرد و منم آروم جوابشو دادم.
به بابا هم تعارف کردم. سینی و روی میز گذاشتم و شیرینی تعارف کردم. بعد از تعارف کردن داشتم میرفتم تو اشپزخونه که موضوع بحثشون نظرمو جلب کرد و باعث شد گوشام تیز بشن.
بابا: آرشام جان کارت عالی بود. فکر نکنم من از پس اون تومور که بدخیم بود و امکانش زیاد بود بیمار جونشو از دست بده بر میومدم.
آرشام: این چه حرفیه! شکسته نفسی می کنین، خجالتم ندین.
چی شد؟ آرشام رفت تو اتاق عمل؟ با بابا؟ مگه آرشامم جراح مغز و اعصابه؟! وای من چقدر خنگ شدم.آره دیگه وگرنه تو اتاق عمل زیر دست بابا چیکار می کرد؟! واقعا جراحه؟ نـــه!
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که دستی رو شونه م قرار گرفت و باعث شد هینی بکشم. چرخیدم که ملینا رو دیدم.
- خدا بگم چی کارت نکنه؛ مرض داری دختر؟
بابا از تو پذیرایی بلند گفت:
- چی شد ملودی؟
دست ملینا رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.
بلند گفتم:
romangram.com | @romangram_com