#ملیسا_پارت_84

موقع شام بود که صداي ياا... پيچيد تو گوشم. متين بود، اين رو مطمئن بودم. آشپزخونه خيلي شلوغ بود و بيست، سي نفري اون جا وول مي خوردن. يکي از دخترعموهاي متين در حالي که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:
- زن عمو آقا متين کارتون دارن.
"اي لال شي! حالا مي مرد خودش مي اومد اين جا؟"
- عمه، مائده جون قربونت برم برو ببين متين چي کار داره.
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستاي کفيش و گفت:
- مليسا ميشه تو بري؟
"اوه ماي گاد، کاش از خدا يه چيز بهتر مي خواستم مثلا ... اوم ... نمي دونم!"
- باشه گلم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون. قلبم تو حلقم مي زد. "زهر مار، چته؟" به خودم تلقين کردم اين يکي از پروژه هاي شرط بندي فراموش شدمه. ديدمش به ديوار تکيه داده بود و به سقف نگاه مي کرد. تو اون شلوغي تک و تنها وايستاده بود و تو فکر بود. صداش زدم.
- آقا متين؟
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد و بعد نگاهش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشمام. شک داشتم بين اين که چادرم سياه تره يا چشماش.
- مادرتون و مائده دستشون بند بود اينه که من اومدم ببينم کاري داشتيد؟
کاملا دستپاچه شد، انگار يادش نمي اومد چي کار داشته. نگاهش رو از چشام دزديد و گفت:
- سلام.
"اوا خاک عالم، من که سلام نکردم." خودم رو نباختم و گفتم:
- سلام. ببخشيد، فراموش کردم سلام کنم.
حالا به جوراباش خيره شده بود.
- خب ...
نفس عميقي کشيد و بعد يه چند لحظه مکث گفت:
- به مامان بگيد کوبيده ها رو آوردم، ديگ برنجم پشت دره، اون جا مي کشن يا بيارم تو آشپزخونه؟
- يه لحظه.
داخل آشپزخونه برگشتم و کسب تکليف کردم.
- عزيزم بگو بيارن اين جا.
پيش متين که برگشتم اين بار نگاهم نکرد و فقط گفت:
- چشم.
سفره ي خوشگلي سر تا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چيدن اون همکاري کردن. درست برعکس مهمونياي ما که توش مهمون از جاش تکون نمي خورد و حتي خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور مي داد. صفايي که چيدن اين سفره داشت کجا و ميز پر زرق و برق و اشرافي مهمونياي ماها کجا. وقتی می خواستم سینی حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی که دهنم از دیدنشون آب افتاده بود رو به سهراب بدم، رگ غيرت بچه مثبتمون قلنبه شد و رو به من گفت:

@romangram_com