#ملیسا_پارت_78
- آخه دارم شام درست مي کنم واسه شب مهمون داريم. مي خواي تو بيا خونمون.
من که منتظر همين حرف بودم پيشنهادش رو روي هوا زدم.
- آره آره اين طوري بهتره. مزاحم نيستم؟
- نه قربونت برم. يادداشت کن. خيابون ...
***
- سلام عزيزم. چه عجب يادي از من کردي!
به چهره ي آرامش بخش مائده نگاه کردم و بي اختيار بغضم ترکيد. مائده دستپاچه شد و گفت:
- واي مليسا چي شد؟ من حرف بدي زدم؟ مليسا جونم؟
منو تو بغلش گرفت و من خودم رو خالي کردم. فقط خدا رو شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود؛ وگرنه اگه کسي منو تو اين حال و روز مي ديد فکر مي کرد ديوونم. بالاخره بعد از اين که فين فينم تموم شد و دماغم رو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم.
- ملي جان نمي خواي حرف بزني برام؟
صورت مهربون و آرومش باعث شد با بغض بگم:
- مامانم داره ديوونم مي کنه. داره مجبورم مي کنه زن پسر دوستش بشم. من از پسره متنفرم.
مائده با شنيدن حرفام لبخند مهربوني زد و گفت:
- اوه حالا همچين گريه مي کني فکر کردم نشوندنت پاي سفره عقد. پاشو خانومي دست و صورتت رو بشور، الان بابام و مهمونامون مي رسن.
- واي، من مي رم.
- کجا؟ بهشون مي گم من خودم تو رو دعوت کردم واسه شام بياي. اونا هم خوشحال مي شن. بدو تنبل خانم.
بهترين فکري که به ذهنم مي رسيد اين بود که از جنگ رواني داخل خونمون چند روزي رو دور باشم تا درست تصميم بگيرم؛ اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتم و گفتم چند روزي با دوستام مي رم شمال ويلامون. گرچه مي دونستم واسه بابا اين چيزا مهم نيست؛ ولي مائده اون قدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم.
لباسام مناسب خونه ي مائده اينا نبود، براي همين ترجيح دادم با مانتوم باشم که مائده فهميد و يه تونيک گلبهي ناناز با يه شال همرنگش واسم آورد. صد بار هم تاکيد کرد که تا حالا نپوشيدش و چقدر به من مياد و فيت تنمه.
يه تک زنگ زده شد و بعد صداي باز شدن در حياط اومد. مائده با خنده بلند شد و گفت:
- بدو بدو بابام و عمه اينا اومدن.
- باشه.
"اَه عمه! واي نکنه متين و مادرش باشن؟ خاک تو سر بدشانسم کنن، من اگه شانس داشتم که اسمم رو شانس ا... مي ذاشتن!"
-مليسا جان کجا موندي؟
همراه مائده دم در ايستادم.
- بابا جان، مائده کجايي؟
متين که پشت سر داييش بود گفت:
@romangram_com