#ملیسا_پارت_61

- ملیسا جون اگه دوست داشته باشی من بهت نماز خوندن رو یادآوری می کنم.
در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که با اون صداش که انگار بیستا بلندگو قورت داده منو رسوای عالمم کرد رو به مائده گفتم:
- اگه بشه که عالیه.
بعدم یه نیشگون خفن از بازوی شقایق گرفتم که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3 برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تامون مشغول خواندن نماز شدیم. نماز حس قشنگی برام داشت، احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم. واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شد از غذای اون بخوریم. کوکو سیب زمینی و گوجه و خیارشور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده گفتیم که دستپختش فوق العاده س. بعد ناهارم سوار اتوب*و*س شدیم و یه چرت مشتی تا خود مشهد زدیم.
***
مسافرخونه کوچیکی که یه طبقش کلا برای اکیپ ما شده بود، زیاد تمیز نبود. اگه مامانم می فهمید می خوام همچین جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود. من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم. از همون اول من و شقایق سر تخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودن سرخ شده بودن. آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره رو اشغال کردم.
مائده با هیجان گفت:
- بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریم و اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم.
شقایق گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟
مائده گفت:
- دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا، بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتم رو کردم و اصلا خسته نیستم. خب، کی با من میاد؟
شقایق گفت:
- من که خوابم میاد.
یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلش رو برداره بره غسل کنه و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم.
- ملیسا جان تو میای؟
- خب باشه میام. فقط در مورد غسل زیارت ...
- برات توضیح می دم.
***
قبل از این که از وارد صحن بشیم، مائده گفت:
- ملیسا چون اولین بارته میای این جا هر چی دوست داری به خدا بگو. می گن هر چی آرزو کنی، البته اگه معقول باشه برآورده میشه.
وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدم و تو دلم گفتم: "خدایا نمی دونم چی بخوام، منو از این بلاتکلیفی و بی هدفی تو زندگیم دربیار." بی اختیار اشک چشمام رو پر کرد. مائده دستم رو گرفت و به سمت تابلویی که بالاش نوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با اون صدای آرامش شروع به خوندن کرد. و من فارق از همه جا هنوز چشمم به اون گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد می شد فکر می کردم. واقعا که تا به حال این حس رو تجربه نکرده بودم. انگار دنیایی که در اون بزرگ شده بودم با این جا میلیون ها کیلومتر فاصله داشت. تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود: "خدایا شکرت!"
انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم. سرزمین موج های آبی پارک ملت و شهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام می دادیم خیلی هممون رو شارژ کرده بود. مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین چی تو گل موندم. بین سلیقه ی من و متین یه دنیا فرق بود؛ اما مائده جوری دستم رو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال سلیقه متین شدم و به سلیقه خودم پیراهن آستین سه ربع شکلاتی کرمی رو براش انتخاب کردم که یه کم جذب تن هم بود. مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم "چطوره؟" گفت "عالیه." برای عمش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت:
- تو واسه خونوادت چیزی نمی خری؟
از سوالش خندم گرفت. تصور این که برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شوکه بشه باعث شد غش غش بخندم. واسه مامان یه تاپ صورتی خوشگل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم. واسه نازی و کوروش و بهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودن و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون می کردن هم سه تا کیف پول خوشگل چرم خریدم. شقایق با خنده گفت:

@romangram_com