#مدال_خورشید_پارت_84

ـ شاید رامین و پریان!

ـ نه. یه صدایی شبیه غرش بود؛ یه غرش آروم.

لیلی نفسش را با ترس حبس کرد و آب دهانش را قورت داد. کتاب را آرام بست و به دنبال پارسا از زمین بلند شد.

پارسا آرام و پاورچین از کنار نهر گذشت و راه برگشت به محل اطراقشان را پیش گرفت. وقتی به آنجا رسیدند، لیلی از ترس خشکش زد؛ پریا بی حال و بی رمق روی تخته سنگی افتاده بود و تکان نمی خورد؛ فقط توانست با دیدن برادر و دوستش ناله ای ضعیف سر دهد.

پارسا آب دهانش را قورت داد و چشمانش را روی تیغ کوچکی در گردن خواهرش ثابت نگه داشت. زمزمه کرد:« اون چیه... رامین کجاست... »

لیلی با بغض گفت:« سم فلجی! » پارسا شوکه شد و به تندی پرسید:« اثرش ابدیه؟ »

ـ نمی دونم! برادرم کو؟!

پارسا دوباره آب دهانش را قورت داد و گفت:« آروم باش. گریه نکن دختره ی لوس! » لیلی چشمان خشکش را به پارسا دوخت و اعتراض کرد:« من گریه نکردم! » پارسا جواب داد:« باشه بابا، ببخشید. رامین کجا غیبش زده؟! »

لیلی ناخنش را در دهانش فرو کرد و با یکی از انگشتانش به سرش ضربه زد. ناگهان صاف ایستاد و گفت:« صبر... صبر کن ببینم! » پارسا زمزمه کرد:« چی شده؟! » لیلی دستش را بالا آورد و گفت:« هیس! اونا همین جان. اون دیوها. پشت همین درختا. »

ـ خب که چی؟!

ـ حلقه ی محافظ رامینم باید اینجا باشه!

romangram.com | @romangram_com