#مدال_خورشید_پارت_81
کاج پیر نفس عمیقی کشید؛ چشمانش را بست و پس از چند دقیقه تأمل گفت:« قبول، دختر. سه محافظ. سه محافظ قدرتمند برای او می گذارم. دو نفر از آنها هنوز به دنیا نیامده اند، و باید منتظر آنها بمانیم. »
سیما خم شد و خواست تشکر کند که کاج پیر ادامه داد:« ولی یکی از آن ها خواهد مرد. در راه زنده نگه داشتن پسر تو جان خواهد داد. مگر این که پسرت احمقانه ترین کار عمرش را انجام دهد. »
سیما گنگ و گیج نگاهش کرد؛ درخت سرش را به تندی تکان داد و گفت:« مهم نیست. حالا باید مراسم نام گذاری را انجام دهیم، دختر سرنوشت! » زن جوان خم شد و خواست تشکر کند که دوباره چیزی سد راهش شد؛ نوری سبز و عجیب؛ نور زن را فرا گرفت، کودکش را از آغوشش بیرون آورد و درد وحشتناکی در قلبش کاشت.
چشمان قهوه ای تیره ی پسرک درخشید؛ نوری کور کننده از آن ها بیرون زد؛ سیما قدمی به عقب برداشت و جیغ زد؛ کودکش در هوا شناور بود.
چشمان پسر بیشتر و بیشتر درخشید و بدنش در نوری گرم و کور کننده فرو رفت؛ اما پسر آرام بود. آرام بود و می خندید. کم کم نور قهوه ای چشمانش تغییر رنگ داد؛ قهوه ای تبدیل شد به سبز...
سبز چمنی.
فصل دوازدهم: حمله ی خاطرات
لیلی آرام و بی صدا روی چمن ها نشسته بود و به حرکت روان نهر آب نگاه می کرد؛ هوای جنگل پر بود از بوی گل های تازه و درختان و خاک خیس. این هوا، هوایی بود که لیلی دوست داشت؛ سکوت، تنهایی، تاریکی در وسط روز، سایه و سرما، دوری از مردم.
زانوهایش را محکم تر بغل کرد و باز برگشت تا به سه همراهش نگاهی بیندازد؛ رامین، پریا و پارسا روی چمن ها خواب بودند. هر کدام نوبتی کشیک داده بودند و لیلی زمان طلوع خورشید را انتخاب کرده بود. هیچ کس دلش نمی خواست آخرین نفر کشیک بدهد، چون پریا می گفت معمولاً در داستان ها بدترین اتفاقات در نزدیکی صبح و موقع کشیک آخرین نفر می افتد.
پوزخندی زد و در دلش گفت:« پریا خیلی احمقه! رامین حتی از اونم احمق تره که به حرفاش گوش میده و باورشون می کنه. »
romangram.com | @romangram_com