#مدال_خورشید_پارت_68
پریا زمزمه وار گفت:« سوسکین یا مورچه؟ » مرد و دخترش خندیدند و عقب رفتند. قبیله ی آخر جلو آمد؛ همان بانوی نقره ای و آرام که پارسا در تالار غذاخوری دیده بود. به همراه دو دختر بچه.
ـ ملکه ی قبیله ی ابر. شهرهای مردم این قبیله، روی محل هایی آن چنان بلند ساخته شده که از سطح زمین معلوم نیست؛ و اگر توی شهر اونا بایستی، فقط زیر پات ابر و مه می بینی. »
پارسا در حالی که به صحبت های ارباب سپهر گوش می داد، به چهره ی زن و دخترانش خیره شد؛ نگاه سرد و خاکستری اش، پارسا را به لرزیدن وا می داشت. آن زن تعظیمی کرد و همراه دخترانش عقب رفت. بعد، تمام قبایل حقیقی، از روی سکو پایین رفتند و روی صندلی های خالی در پشت پارسا و دوستانش نشستند. ارباب سپهر در وسط سکوی بزرگ تنها شد.
دستانش را به هم کوبید و گفت:« سوالی هست؟ » لیلی دستش را با شوق و ذوق بلند کرد و پرسید:« یه چیزی! چرا قبیله ی آپی ها توی آب زندگی نمی کنن؟ یا قبیله ی باد وسط هوا؟ یا قبیله ی آذر توی کوه آتشفشان؟ »
ـ سوال خوبی بود. این چهار قبیله، قبایل اصلی هستن، و همیشه باید در دسترس باشن. پس بهتره که مقرهاشون جاهای قابل دسترسی باشه. این چهار قبیله اکثراً توی دشت ها و جنگل ها زندگی می کنن. » لیلی سرش را تکان داد و نشست.
پادشاه پیر نفس عمیقی کشید و گفت:« خب، دوستان! بهتره همگی برین استراحت کنین. وقتی خورشید غروب کنه، کارای مهمی خواهیم داشت؛ پس بهتره اون موقع خسته نباشین! »
فصل یازدهم: و حماسه شروع می شود!
آویسا دوباره در مخفی گاه شخصی اش نشسته بود؛ ایوان اتاق جلسات مهم. تالاری روشن و زیبا که هر وقت پری های خارجی به سرزمینشان می آمدند، از آن استفاده می شد؛ ولی فعلاً خاک گرفته و متروکه بود.
پاهایش را از لای نرده های ایوان رد کرد و به منظره ی رو به رو خیره شد. تالار در طبقه ی سوم بود و ایوان آن، رو به پشت قصر قرار داشت؛ یعنی افرادی که وارد قصر می شدند، او را نمی دیدند. لحظه ای خدا را شکر کرد که هر یک ساعت، حدوداً فقط یک نفر از در پشتی قصر وارد می شد و ممکن بود او را ببیند.
دستانش را دور میله ها حلقه کرد، و آه کشید. برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد؛ و به این که چرا فقط او را می دید؟ هزار نفر اطرافش بودند و فقط او به چشم دخترک موآبی می آمد. و از قضا، همان او، بی احساس ترین، خشن ترین، و جدی ترین فرد در کل قبایل حقیقی بود و جالب تر این که از آویسا هم بدش می آمد.
لب پایینش لرزید، خودش را جمع کرد و زانوهایش را در شکمش فرو برد تا جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد. آرام به خودش گفت:« بچه نشو آویسا! تو شاهدخت قبیله ی آپی ها هستی! باید قوی تر از هر دختر دیگه ای باشی! آخه کدوم دختری برای چنین مسئله ی مسخره ای گریه می کنه؟ »
romangram.com | @romangram_com