#مدال_خورشید_پارت_63


نگاهش به طرف رامین چرخید؛ ایستاده بود و با چشمانی گشاد به شمشیر جواهر نشان مرد غول پیکر نگاه می کرد. پارسا هم به شمشیر خیره شد؛ واقعاً زیبا بود، با آن تیغه ی فولادی براق و دسته ی جواهر نشان و زیبایش.

رامین سرش را کج کرد و دقیق تر به شمشیر خیره شد؛ پارسا هم نزدیک تر رفت. به خودش گفت:« الان سرش به حرف زدن با ارباب سپهر گرمه، پس نزدیکش رفتن خطری نداره! » بعد به تیغه ی شمشیر نگاه کرد؛ جمله ای روی آن حکاکی شده بود؛ جمله ای که نه پارسا و نه رامین، هیچ کدام از آن سر در نمی آوردند؛ چون به نظر می رسید که با خط میخی نوشته شده است.

ناگهان پارسا دستی را روی موهایش احساس کرد؛ زیر لب گفت:« یا خدا! » رامین هم ناله کرد:« آقا دوستمو نخور! به خدا نمی خواست فضولی کنه! اصلاً شما به خودت اجازه میدی ناجی قبایل حقیقی رو بخوری؟! »

مرد دستی به ریشش کشید و چند ثانیه فکر کرد؛ بعد متفکرانه گفت:« حالا شاید خوشمزه باشه... » بعد ناگهان دستی به پشت رامین زد و با خنده گفت:« آخه بچه جون! یه کمی از اون مغزت استفاده کن، ناسلامتی شونزده سالته! مگه من لولوئم که بخورمش؟! »

پارسا آب دهانش را قورت داد و به افراد باقی مانده در تالار خیره شد؛ ارباب سپهر، مرد غول پیکر، رامین، پریا و لیلی. همه رفته بودند، حتی والدینش.

نفس عمیقی کشید، دست مرد را از روی سرش برداشت و آرام گفت:« چهره ی شما غلط اندازه. » مرد سرش را تکان داد و گفت:« آره، درسته. من خیلی زیادی بزرگم. » بعد نفس عمیقی کشید و پرسید:« راستی! به چی این طوری زل زده بودین؟ »

پارسا جواب داد:« به نوشته ی روی تیغه ی شمشیرتون. راستش قبلاً خط میخی بلد بودم، ولی الان یادم رفته. » مرد شگفت زده فریاد زد:« آفرین! جدی جدی بلد بودی؟ »

ـ بله. ولی چه فایده داره.

مرد دستش را روی شانه ی پارسا گذاشت و گفت:« عیبی نداره. می خواین بدونین روش چی نوشته؟ » پارسا و رامین سرشان را تکان دادند. ارباب سپهر لبخند زد. مرد خواند:« برای حفاظت از هزاران زندگی ارزشمند، خویشتن و خویشاوندانم را فدا می کنم. »

بعد آن را در دستانش چرخاند و ادامه داد:« شمشیر جدیداً ساخته شده، به دستور خودم. ولی خواستم که روش با خط میخی بنویسن. می دونین چیه؟ ما از همون خط فارسی که شما استفاده می کنین، استفاده می کنیم. »


romangram.com | @romangram_com