#مدال_خورشید_پارت_31


پریا ذوق زده گفت:« و ما باید یه کاری در مورد اون مدال انجام بدیم! مگه نه؟ » رامین نگاهش را از پریا گرفت و ادامه داد:« و لیلی باید اتفاقاتی که برای اون مدال میفته رو یادداشت کنه! » آویسا با خنده فریاد زد:« شماها خیلی باهوشین! » ناگهان پارسا لبخندش را خورد و زمزمه کرد:« خوب... مشکل این مدالی که میگی چیه؟ »

آویسا سرش را با شرمندگی پایین انداخت و در حالی که با انگشتانش بازی می کرد، جواب داد:« واقعاً متأسفم بچه ها، ولی توضیح اون امر به عهده ی ارباب سپهره و تنها خودش باید انجامش بده. من حق ندارم بی اجازه توضیحی بهتون بدم. » پریا با عصبانیت جیغ کشید:« پس کِی و کجا می تونین بهمون همه چیو بگین؟! »

ناگهان در باز شد و مرد سفید پوشی داخل آمد؛ قد بلند بود و موهای سیاه موج داری داشت؛ چشمان سیاه و گیرایش، پنج نفرِ داخل کتابخانه را مجذوب خود کرد. ردای بلند و سفیدش و شمشیر جواهر نشانی که به کمر بسته بود، بیش از همه خودنمایی می کرد.

مرد جوان تازه وارد، بی توجه به چهره ی متعجب چهار انسان جوان و صورت سرحال پری کوچک، سرش را بلند کرد؛ به نظر حدود سی ساله می رسید. با صدای زیبا و آرامش بخشش گفت:« اینجا باید عمارت شایسته باشه، درست نمی گم ارباب پارسا؟ »

پارسا دست به سینه ایستاد؛ وجود چنین مهمان های ناخوانده ای چندان هم دور از ذهن نبود؛ لااقل، بعد از اتفاقات اخیر، کمی قابل باور تر شده بود! با لحن مسحور کننده و گیرایی که فقط در مواقع ضروری از آن استفاده می کرد، جواب داد:« سوال نا به جاییه، آقا. چون به نظر می رسه که خوب اینجا رو میشناسین. مگر این که به شیوه ی خاص خودتون، خواسته باشین ورود غیر منتظره تون رو توجیه کنین. »

مرد جوان لبخندی زد و آرام گفت:« می تونین هرطور مایلین فکر کنین ارباب؛ ولی من برای کار دیگه ای اینجا اومدم. » پارسا چشمانش را بست و زمزمه کرد:« ادامه بدین لطفاً. » مرد ادامه داد:« من کیان هستم؛ معاون وزیر اعظم قبیله ی مادر. اومدم که بگم وقت رفتنتون رسیده. »

پارسا شاکی شد:« ببخشید؟ رفتن به کجا؟ ما هنوز حتی نفهمیدیم چی کار باید بکنیم! ما دقیقاً هیچی نمی دونیم! » مرد لبخندی زد و جواب داد:« وقتی به سرزمین خورشید بریم، همه چی براتون روشن میشه! این دستور ارباب سپهره و هیچ راه فراری هم ندارین. »

همان لحظه، ارباب شایسته به همراه چهار زن و مرد میانسال و غمگین، وارد کتابخانه شد. به کمک عصایی چوبی و قدیمی روی زانو های لرزانش ایستاده بود؛ بیژن، با چشمانی گود افتاده به زمین نگاه می کرد؛ مهسا و سیما دست همدیگر را گرفته بودند و صورت رنگ پریده شان رو به کیان بود؛ محمد هم دست ها را در جیب کرده بود و چشمان پف کرده اش، خبر از بی خوابی چند روز اخیرش می داد.

ـ وقت رفتنه.

پارسا آهی کشید و عصبی گفت:« کجا اون وقت؟ »


romangram.com | @romangram_com