#مرد_نفرین_شده_پارت_35
اخر نامردی بود که این موضوع رو پنهان کنم و به پلیس هیچی نگم شاید به روند پیدا شدن اون ها کمکی کنه ولی گفتنش هم باعث میشد من و مضنون بدونن و این برای من افتضاح بود. برای من با این همه سابقه خوب کاری اگه چنین چیزی میشد همه چیز بهم میریخت من این رو نمیخواستم. ترجیح میدادم خودم پیگیر بشم و اون هارو پیدا کنم. این جوری جریان بدون اینکه پای پلیس وسط ماجرا کشیده بشه حل می شد.
فرمون و کج کردم و در حین دور زدن گوشیمو برداشتم و شماره ی شرکت رو گرفتم.
بعد از دو بوق خانم حسینی تلفن رو برداشت:شرکت مهر گستر بفرمایید؟؟
از خنگی این خانم دوست داشتم همون دقیقه سرم و محکم به شیشه ی ماشین بکوبم.
اخه شماره ی من رو تشخیص نمیداد؟؟؟ خاک بر سرمن با این منشی استخدام کردنم.
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
من:سلام خانم حسینی، امروز همه ی قرارهای کاری منو کنسل کن و در حد امکان خودتم به همه بگو کار تعطیله و امروز همه برین خونه.
حسینی:ای وا چرا اقای مشفق؟؟
غریدم:شما نمیخواد به این کارا کاری داشته باشی همون کاری که گفتم میکنی.
بعد بدون توجه بهش که سعی داشت چیزی بهم بگه تلفن رو قطع کردم.
تازه به فکر افتاده بودم که برم مکانی که اون مهمونی برگزار شده بود شاید چیزی دستگیرم می شد.
ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم.
با تردید به پلاک کوچه نگاه کردم. ظاهرا که خودش بود.
با قدم های اروم داخل کوچه شدم و به سمت خونه ی شب مهمونی حرکت کردم.
ولی با دیدن خونه ی سوخته یکه خوردم.
اینجا چرا اینجوری بود؟؟
با شوک به خونه که تقریبا
نابود شده بود خیره بودم و از فکرم گذشت که نکنه...
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم.
جلوی مردی که داشت از کوچه رد میشد رو گرفتم و گفتم:سلام اقا ببخشید یه سوالی ازتون داشتم.
با چشمهایی سرد به کل هیکلم نگاهی انداخت و طلبکار گفت:بفرما؟
من: اوم میخواستم بدونم چه اتفاقی برای این خونه افتاده شما اطلاع داری؟
نگاهش کنجکاو شد و با شک گفت: مثل اینکه نشتی گاز بود و متوجه نشدن، یه کبریت زدن و بامب منفجر شده.
من:از زمان وقوع این حادثه خبر دارین؟
romangram.com | @romangram_com