#مرد_نفرین_شده_پارت_33


دستم و روی شکمم گذاشتم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم.

در یخچال و باز کردم و به داخلش که تقریبا خالی بود زل زدم.

پوفی کشیدم این چند روز که سرکار نرفته بودم لابد بجام جایگزین گذاشته بودن و من نمیتونستم به سرکار برم.

پس باید به فکر پیدا کردن یه شغل جدید باشم. وگرنه بعداز دوروز اگه به دست اون روح نمیردم از گشنگی حتما میمیردم.

خندم گرفت، مامان غیبشزده بود و من به فکر سیر کردن شکم خودم بودم.

سری از. روی تاسف برای خود تکون دادم و نچ نچ کنان اول ظرف پنیر رو برداشتم و بعدهم نون رو....

اول باید شکممو پر میکردم تا مغزم به کار بیوفته و بتونم یه فکر درست و حسابی برای این مشکله تازه

به وجود اومده بکنم.

بدون اینکه سفره بندازم یه سینی برداشتم و نون و ظرف پنیر و توش گذاشتم.

از کابینت چاقو رو برداشتم واون هم توی سینی گذاشتم،

تازه داشتم گشنگی و حس میکردم.

تو همون آشپزخونه چهار زانو نشستم. و با ولع شروع به خوردن کردم.

به سرفه افتادم، نزدیک بود خفه بشم، فرز بلند شدم وبا دست از شیر آب خوردم.

نفسم و با راحتی بیرون دادم و سری به عنوان تاسف برای هولیه خودم تکون دادم.

سینی رو همونجور اونجا رها کردم و به هال رفتم، ساعت 6بود.

فکرم به شدت مشغول بود.

کمی توی بانک پول پس انداز داشتم، ولی تا ابد که این پول باقی نمیموند.

از همه بدتر اینکه، نه گوشی داشتم، نه کسی رو داشتم که ازم حمایت کنه، خودم باید به تنهایی با همه چیز رو به رو می شدم. و اصلاهم دلم نمیخواست باردیگه اون روح لعنتی رو ببینم که باعث این بلاها مطمعنا اون بود.

دلم میخواست به روزی برگردم که زهرا ازم خواست اون رو همراهی کنم.

میدونم که اگه همه چیز به عقب برمیگشت من هیچ وقت به اون مهمونی نمیرفتم، نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت همه چیز از همون شب شروع شده. و این روح از من چی میخواست هنوز معما بود.

اون کمکم کرد از دست راننده قصر در برم.

اون بهم هشدار داد که به خونه ی زهرا نرم و ....

دیگه مغزم داشت منفجر میشد،

ولی اگه قصدش کشتن من بود تا الان مرده بودم.پس قصدش مرگ من نبود ، ولی خب قصدش چی بود؟؟؟


romangram.com | @romangram_com