#مانده_ام_جذبت_شوم_یا_دفعت_کنم_پارت_22
" دیر آمدی..... بودنم در حسرت خواستنت تمام شد"
نگاهمو ازش گرفتم و از عمارت زدم بیرون...
از پله ها که اومدم پایین اسد سمتم اومد...
ـ سلام خانم....
ـ ماشینمو آوردی؟
ـ بله.....همه چیزشو یکبار دیگه چک کردم خودم... خیالتون راحت...
ـ خوبه....
به سمت پارکینگ رفتم...
دیروز ماشین رو برای شستم برده یود کارواش...وارد پارکینگ شدم ...
از تمیزی برق میزد....
سیاهی براقش به زردیه طلا میموند....!
با ریموت درشو باز کردم وسوارش شدم.....
من غوغا امینی دختر یه مرفه میلیاردر بی درد هستم....
همه چی خوبه...
همه چی آرومه به استثنا حال و احوال درب و داغونه من...!
از خونه اومدم بیرون. سمت خونه ی مریلا حرکت کردم....
مریلا فخیم زاده، 26 ساله ، فوق لیسانس نرم افزار... درست مثل خودم!
دوست صمیمیم از 17 سالگی...
درست از روزهایی که قرعه ی بی کسی به نامم افتاد...!
از اون روزی ، روز رفتن مامان شهلا و سپهر دیگه نه من اون غوغای قدیم شدم و نه زندگی همون زندگی.....
سهراب و شهبد و عشق و حال و مریلا و رستاک همه ی خلاهای زندگی رو برام پر میکنن...
دور خیلی از ادمهارو و چیزهارو خط کشیدم...
romangram.com | @romangram_com