#من_تو_او_دیگری_پارت_97

برانوش کمی به او نگاه کرد و ارمیتا بدون اینکه هیچ حالتی در صورتش به نمایش بگذارد گفت:شب خوبی داشته باشید...

و از جلوی چشمهای گیج و منگ برانوش به ارامی عبور کرد... در را با ملایمت باز کرد... در را به ارامی بست.... حتی برانوش میتوانست صدای پاهای ارام او را که از پله ها پایین می رفت را بشنود...

لعنتی چقدر اعتماد به نفس داشت!!! این تنها چیزی بود که نثار خودش کرد... !!!

لعنتی چقدر اعتماد به نفس داشت!!! این تنها چیزی بود که نثار خودش کرد... !!!

درحالی که از ان خشکی درامده بود ... نفس عمیقی کشید و ازپله ها پایین رفت... با دیدن مرصاد که نگین به ب*غ*ل از خانه بیرون میرفت پرسید:کجا؟

مرصاد با حرص نگین را به آ*غ*و*ش او سپرد و بلند گفت:قبرستون...

برانوش چیزی نگفت... همان لحظه صدای افسانه وارمیتا بلند شد که افسانه جیغ زد: من خرید نمیرم...

ارمیتا در را باز کرد و با دیدن برانوش که نگین به ب*غ*ل بود بدون انکه توجهی نشان بدهد جلوی اسانسور کنار مرصاد ایستاد... هر دو منتظر بودند که اسانسورها بالا بیایند...

افسانه در را باز کرد و روبه ارمیتا گفت: یه بسته ماکارانی هم بگیر...

و چشم غره ای به چپ چپ نگاه کردن مرصاد رفت ودررا کوبید... برانوش و ارمیتا همزمان حدس میزدند که این دو باهم یک بحثی انگار داشتند!

همراه مرصاد سوار اسانسور شد...

درحالی که به اخم های درهم مرصاد نگاه میکرد ... و با تصور اینکه این مسئله به خواهرش مربوط است پرسید:طوری شده؟

مرصاد انگار منتظر همین بود ...

نطقش باز شد وگفت: افسانه اصلا ادمو درک نمیکنه...

ارمیتا چشمهایش را گرد کرد وگفت:از چه لحاظ؟

مرصاد: من بخاطر شغلم... کشیک هام... خوب مجبورم بایه سری از همکارام بیش از حد صمیمی باشم و باهاشون در ارتباط باشم...

در اسانسور را باز نگه داشت...

ارمیتا لبه ی شالش را گرفت و کمی ان را روی سرش جلو کشید...

مرصاد همچنان حرف میزد...

درادامه گفت:خوب جون بیمار درخطره... حالا دو تا پرستار به من زنگ میزنن ... شرایط بیمار وتوضیح میدن... من شب تا صبح با اونا کشیک میدم... وقت میگذرونم... ولی روابط تعریف شده است...

از جلوی سرایدار گذشتند و مرصاد در را برای ارمیتا باز نگه داشت و ارمیتا اول خارج شد...

مرصاد دوباره گفت: بعضی وقتها ممکنه حالا شوخی وخنده پیش بیاد... بحث پیش بیاد... صمیمیت در کار خیلی مهمه... نمیشه که طوری رفتار کرد که کسی چشم دیدن ادمو نداشته باشه... اونم چی... وقتی یک خانمی زنگ میزنه بخاطر سلامتی بچه اش از من تشکر میکنه... این تقصیر منه اون خانم شوهرش فوت شده یا چه میدونم طلاق گرفته... بعد ... افسانه اصلا اینو درک نمیکنه که گاهی وقتا خیلی از مسائل تقصیر من نیست... همه چیز و از چشم من می بینه... الانم خانم قهر کردن که چی...

ارمیتا امیدوار بود دوباره حرفهایش را از سر نگیرد... واقعا مرصاد چقدر حرف میزد...

یک لحظه فکر کرد افسانه سرسام نمیگیرد؟

عصر جمعه ای مخش را به کار گرفته بود.


romangram.com | @romangram_com