#من_تو_او_دیگری_پارت_83

برانوش: خوب قبول کن ... با مردها درافتادن...

ارمیتا با همان پوزخند وسط حرفش امد وگفت: البته تعریف مرد و قبلا گفتم! با مرد درافتادن سخته... ولی...

برانوش جمله اش را کامل کرد وگفت: بله مردی وجود نداره...! البته از نظر تو...

تو؟؟؟

پس بالاخره طلسم نگفتن این ضمیر کامل شکست...

ارمیتا شانه ای بالا انداخت و برانوش گفت: دقیقا همین تعریف و من درمورد یه زن دارم...!

ارمیتا: چون یه بار متارکه کردی؟

برانوش: شاید... ولی تو متارکه نکردی... پس چرا...

سوالش واضح بود اما پیش خدمت با اوردن غذاهایشان باعث شد بحثشان کامل نشود.

ارمیتا بدون حرف مشغول خوردن غذایش بود.

برانوش تکه ی کوچکی از ماهی را به سس مخصوص اغشته کرد و گفت: چرا تو اینقدر با این مسئله مشکل داری... برخلاف خواهرت...

ارمیتا:هیچ دوادمی افکارشون مشابه هم نیست...

برانوش:خوب اره...

وارمیتا تند گفت: حتی اگر باهم نسبت فامیلی داشته باشن... راستی ... درموردافسانه... میخواستم باهات صحبت کنم.

برانوش:با من؟

ارمیتا: خواهر من فوق العاده ساده و حساسه... هنوز افکارش تو بچگی و رویاهاش سیر میکنه... و حس میکنم برادر شما داره کمی زیاده روی میکنه...

برانوش اخمی کرد وگفت: فقط برادرمن؟

ارمیتا: گفتم که ... افسانه ساده است!

برانوش: تا سادگی و چی تعریف کنی...

ارمیتا کمی به جلو خم شد... این بهترین فرصت بود تا به مرصاد بفهماند درخانه نیست اما حواسش بسیار جمع است!

درادامه ی کلامش گفت:من دلم نمیخواد خواهر من بخاطر احساساتش لطمه بخوره...

برانوش:منم دلم نمیخواد برادر من درگیر احساسات دختری بشه که ظرف یه مدت خیلی کوتاه بهش وابسته شده!

ارمیتا: دقیقا... اما من نمیخوام خواهرم به این رابطه که سرو ته نداره اونقدر وابسته بشه که نشه کاری کرد...

برانوش کمی با غذاش مشغول شد و گفت:ولی یه راهکاری هست...

ارمیتا:چی؟


romangram.com | @romangram_com