#من_تو_او_دیگری_پارت_66

ارمیتا پنجره های سالن را باز کرد وگفت: لباسا و حوله اشو اماده کنید... هر وقت هم دود سالن رفت صدام کنید بیارمش بیرون ....

برانوش با صدای خفه ای گفت: ارمیتا خانم....

متنفر بود او را ارمیتا خانم صدا کنند... اسمش از ان اسمهایی نبود که خانم اول و اخرش بیاورند وزن دار باشد!

به چشمهای سرخ برانوش نگاه کرد .... و صورت کبودش...

سیگاری که هنوز روشن بود...

ارمیتا پوفی کشید وگفت: سیگارتو خاموش کن ... برای نگین خوب نیست.... البته برای دندوناتونم خوب نیست اقای دکتر!

برانوش نفس عمیقی کشید و ارمیتا به حمام باز گشت .... نگین نوک اردک را دردهانش گذاشته بود و مشغول بود... در یک فضای گرم نشسته بود ول*ذ*ت می برد....

پوست سفید خوشرنگی داشت .... بخاطر خیسی اب موهایش به پیشانی اش چسبیده بود. با تعجب به ارمیتا نگاه میکرد.

ارمیتا نفس عمیقی کشید لبخندش جمع شد... با تقه ای که به در خورد بار دیگر نگین را اب کشی کرد و در را باز کرد ... برانوش او را در حوله ی سفیدی که دستش بود پیچید و ارمیتا اب وان را خالی کرد ... دستهایش را شست ... با مانتویش چه میکرد... نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکر کند با این مانتو باید چه کند ....! الان بخاطر خیس شدنش نمیتوانست ان را از سالن رد کند ... ممکن بود همه جا نجس شود.

از حمام خارج شد. نمیدانست به کدام اتاق برود... بی هوا در اتاقی را که در انتهای راهرو بود و درخانه ی خودشان این اتاق متعلق به افسانه بود باز کرد.

فضای تاریک اتاق که با پرده های تیره رنگ زرشکی پوشیده شده بودند حس مغموم اوری را القا میکرد... با دیدن عکس یک زن که یک طرف دیوار را به کل گرفته بود ... با دو نگاه قهوه ای ساده ... حالت چشمهایش دقیقا مثل چشمهای نگین بود.. یک عکس کل دیوار را فرا گرفته بود ... سرش را برگرداند.... با دیدن دیواری که پر از عکس های کوچک بود ... عکس های دونفره ی همان تصویر بزرگ با کسی به غیر از برانوش... !

حس میکرد زیادی اینجا ممنوعه است... در اتاق رابست .... و به سالن رفت.... برانوش سعی داشت به نگین لباس بپوشاند ...

جلو رفت وگفت: بذار کمکت کنم...

برانوش: میخوام کهنه بگیرمش...

ارمیتا: مگه داشتی؟

برانوش یکی از کهنه ها را بالا اورد وگفت: من مای بیبی میگرمش... از اینا بلد نیستم...

ارمیتا خنده اش گرفته بود ... خودش هم بلد نبود اما حس میکرد چندان کار سختی نیست حداقل تا امدن مرصاد کارشان را راه می انداخت... مرصاد هم رفته بود پوشک بسازد!

با عطسه ی نگین... ارمیتا با تشر گفت: پاشو پنجره رو ببند....

برانوش مثل فنر پرید...

کارپوشک نگین تمام شد... البته خیلی مطمئن نبود اما در هر صورت ... حس میکرد نگین خسته است...

با صدای زنگ برانوش بدون انکه جواب بدهد گفت: حتما مرصاده.. و در را بی هوا باز کرد...

به اشپزخانه رفت و با سینی محتوی قهوه وارد سالن شد... ارمیتا تشکر کوتاهی کرد وفنجانی برداشت... برانوش میخواست کلی تشکر کند که

با تقه ای که به در خورد به سمت در رفت و در را باز کرد ....

با دیدن سایه خشکش زد ...

سایه وارد خانه شد وگفت: ببخشید مزاحم شدم؟


romangram.com | @romangram_com