#من_تو_او_دیگری_پارت_62

حاضر بود قسم بخورد مرصاد است...

نفس پر حرصی کشید وگفت: افسانه دستش بنده ...

مرصاد ان سوی خط لال شد ... بعد مکث بلند بالایی گفت: ببخشید بد موقع زنگ زدم خانم آرمند... خداحافظ.

وتند تماس را قطع کرد.

ارمیتا با مسخره گفت: اینقدر باهات صمیمی شده که بهت میگه افی؟ خاک برسرت...

افسانه ساد ه گفت: خوب منم بهش میگم مری....!

ارمیتا با حرص گفت: تو 23 سالته... من نباید بهت بگم که چی خوبه چی بده ... عین کبک سرتو کردی تو برف... هرخری که بهت رو میده اسمشورو کارت عروسی مغزت مینویسی.... افسانه بزرگ شو....

افسانه با عصبانیت گفت:اصلا به تو چه مربوط...

ارمیتا: به من چه مربوط؟ تو خجالت نمیکشی؟ من خونه نیستم.... شماره ی خونه رو بهش دادی؟ بعد اینقدر با هم صمیمی شدید که بهم میگید مری و افی؟ ارررررررررررررررره؟

تقریبا داشت جیغ میکشید... امروز فقط باید جیغ جیغ میکرد ان از شرکت ان هم از این ....

افسانه پشت چشمی نازک کرد وگفت: زندگی من به خودم مربوطه... نه به تو..

ارمیتا: اخه ساده لوح ... به من ربط نداشته باشه که همه ازت سواری میگیرن...

افسانه در حالی که مثل دختر بچه ها دستهایش را مشت کرده بود و گردنش را جلو داده بود گفت: من ساده لوح نیستم.... من برای زندگی روش خودمو دارم...

ارمیتا: روشت اینه که با پسر همسایه لاس بزنی؟ اره؟

افسانه: مرصاد از هر لحاظ ایده اله ... متخصص اطفاله... سن ازدواجشه ... با شخصیته ... دیگه چی لازمه؟

ارمیتا دست به سینه ایستاده بو د... لبخند مسخره ای زد : متخصص مخ زنی دخترای ابله هم هست... البته این یه مورد تخصص نمیخواد .. رفتگر کوچه هم باهات تیک بزنه تو میری تو رویا...

افسانه با جیغ گفت: هیچم اینطور نیست...

ارمیتا خنده اش گرفته بود .. با این حال فکر کرد واقعا در دانشگاه به افسانه چه چیزی یادداده بودند... عین کودکان سه ساله حرف میزد وجواب میداد.

ارمیتا سری تکا ن داد وگفت: هر غلطی که دلت میخواد بکن .... فردا نیای بگی ارمیتا غلط کردما... مثل قضیه ی سعید نشینی زانوی غم ب*غ*ل بگیری ها... چون من یکی دیگه حوصله ی اشک تمساح های تو رو ندارم... فهمیدی؟

و پشتش را به افسانه کرد تا به اتاقش برود اماباصدای افسانه که جیغ زد: نه مثل تو بعد رامین تاریک دنیا میشم... خوبه؟

ارمیتا روی پاشنه ی پا چرخید وگفت: چی گفتی؟

افسانه: هان چیه؟مگه دروغ میگم... بعد این همه وقت هنوزم فراموشش نکردی.... کسی که دم از زرنگی میزنه خودش خوب با کله خورده به زمین...

ارمیتا به صورت با حرص وپیروزمند افسانه نگاه میکرد...

این اسم ممنوعه بود...

افسانه از نگاه ارمیتا سرش را پایین انداخت و کمی بعد وارد اشپزخانه شد ...


romangram.com | @romangram_com