#من_تو_او_دیگری_پارت_169

سعی کرد جزییات امدنش را بهتر به یاد بیاورد...

درست تاریخ و روزش یادش نمی امد... فقط میدانست با کلی من من شروع کرده بود به بحث در رابطه با برادرش و سفارش یونیت ها و احتمالا اینکه اگر برانوش هرکاری کند قطعا دلیل منطقی اش برای انجام شدن یک رویه ی فکری است و ... خدایا او حتما آلزایمر دارد... چیز زیادی از بحثش یادش نمی امد فقط میدانست که گارد درستی در مقابل برانوش ورفتارهایش دارد!

افسانه مسخره میخندید با صدای خنده اش متوجه او شد وافسانه گفت:هوی با شوهر من درست صحبت کن... حالا مثلا اگر قبلش مرصاد بهت نمیگفت تو خیلی به این شازده رو میدادی؟

ارمیتا خندید وگفت: نمیدونم!

افسانه ابروهایش را بالا داد وگفت: نه مثل اینکه فسفر به مغزت رسیده... داری راه میفتی... ولی خدایی برانوش پسر بدی نیست!

ارمیتا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من هیچ وقت راجع بهش فکر نکردم...

افسانه سری تکان داد وگفت:حالا ناراحتی؟

ارمیتا شانه هایش را با لاقیدی بالا انداخت وگفت: میدونی... یه لحظه دلم خواست کاش مرصاد بهم نگفته بود که برانوش چه فکری تو سرشه...

افسانه چشمهایش را گرد کرد وگفت:نه ... داری خوب میشی... افرین... افرین... پس از برانوش خوشت اومده؟

ارمیتا چینی به بینی اش انداخت وگفت:نه... من فکر نکنم هیچ وقت از ادمی مثل اون خوشم بیاد!

افسانه: ای شا الله یه شوهر کچل ایکبیری گیرت بیاد ... همین برانوشو میذاری سرت حلوا حلوا میکنی...

ارمیتا خندید وگفت: تو که میدونی هرگز در حق برانوش چنین لطفی نمیکنم!

افسانه خندید و گفت: بیچاره... لابد تا الان توپارکینگ کف کرده...

ارمیتا بلندتر خندید وگفت: وقتی داشتم بهش جواب میدادم بیچاره چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد...

افسانه با دلسوزی تصنعی گفت: اخی... برادرشوهر حیوونیم...

ارمیتا با چندشی صورتش را درهم فرستاد وگفت: حالمو بهم نزن...

افسانه کلیپسش را از سرش باز کرد وارمیتا با دیدن موهای کوتاه شده ی فارایش لبخندی زد وگفت: هی مبارکه ... بهت میاد...

افسانه: خاک برسرت تازه فهمیدی؟

ارمیتا با گیجی گفت: وای اره... اصلا اولش متوجه نشدم... فکر کردم فقط قراره رنگ کنی...

و به بلوندی موهای او اشاره کرد وگفت: زیادی دکولوره نکرده؟

افسانه: خودمم همین حس و میکنم... ولی خیلی هم بد نشده... نیست؟

ارمیتا: اره بهت میاد...

افسانه: تو هم برو یه تغییری به خودت بده... ابروهات پاچه شده...

ارمیتا بالشش را ب*غ*ل کرد وگفت: اتفاقا تو فکرشم... ولی حسش نیست...

افسانه:میخوای برات ا ز همین ارایشگرم وقت بگیرم؟


romangram.com | @romangram_com