#من_تو_او_دیگری_پارت_158

و سکوت کرد.

برانوش خوب به نوعی پرسیده بود چرا...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: چرا نمی پرسی؟

برانوش گیج گفت:چیو؟

ارمیتا: خوب چراتو نپرسیدی...

برانوش خنگ بازی اش عود کرده بود پرسید: چرای چیو؟

ارمیتا با خنده گفت:هیچی...

برانوش داشت فکر میکرد موضوع چی بود ... چه شد؟ چرا او را در ان موقعیت میگذاشتند... ارمیتا که بود... چی شد؟ او کجاست... اینجا کجاست!!!

برانوش عقب افتاده بو د..... خودش را به ارمیتا رساند و گفت: من نفهمیدم...

ارمیتا خندید وگفت: شوخی کردم...

برانوش: اخه نفهمیدم!

اخی... عین بچه ها... الهی الهی... واقعا داشت ارمیتا را وادار میکرد تا برایش دل بسوزاند ... پسرک گرگریوی لوس!

ارمیتا توضیح داد: تو پرسیدی بپرسم چرا ... منم گفتم بپرس... وتو نپرسیدی... همین! متوجه شدی؟

برانوش فکر کرد چه لوس... یعنی فکرش را بلند گفت.

ارمیتا لبخندی زد وگفت: لوس نیست... نیاز به کمی ذکاوت میخواد...

عملا گفت خنگ است!

صبح اول صبحی ببین چطور با او تا میکند!

برانوش شانه ای بالا انداخت .... فهمیدن اینکه او هنوز نفهمیده است اصلا کار سختی نبود!!!

برانوش:حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟

ارمیتا: با شغلش نمیتونستم کناربیام...

برانوش:فقط همین؟

ارمیتا:کافی نیست؟

برانوش: نمیدونم... جز مردها حساب میشد؟

ارمیتا: اون موقع که خواستگارم بود هنوز این اولویت ونداشتم!

برانوش: اهان... بعد از رامین اولویت بندی کردی؟


romangram.com | @romangram_com