#من_تو_او_دیگری_پارت_148
برانوش: خوب سایزش کوچیکه... اخه ... و بی هوا به سمت مازیار رفت وجعبه را از دستش کشید و قبل از اعتراض او درش را باز کرد.
با دیدن یک ساعت به نسبت مارک دار ومقبول لبخندی زد ... مازیار با تیز بینی به ارمیتا خیره شد...
همین چند روز پیش شیشه ی ساعت برانوش شکسته بود...
مازیار نیش خندی زد ... پس ارمیتا هم میدانست...
رو به برانوش گفت: چقدرم بهش احتیاج داشتی...
و نگاهی به ارمیتا انداخت. ان نگاهی که معنی اش این بود: پس میدونستی ساعت لازم داره!
ولی نمیدانست... یعنی افسانه فقط پیشنهاد کرده بود... یعنی فقط خوب... خب درواقع فقط بخاطر پیشنهاد افسانه... خب چیز دیگری نبود بخرد... خب باید یک هدیه ای میخرید که به تناسب پرداخت بدهی اش از جانب برانوش باشد؟ این مدتی که ان پول در بانک نبود کلی سود از کف برانوش رفته بود و این هدیه ی کوچک حتی یک پنجم از قسم سود از دست رفته ی برانوش را نمی پرداخت... خب در هرصورت او یک مدیر شرکت بود... باید هدیه ای میخرید که در شان او و محل کارش باشد... خب چه می خرید... وای از نگاه مازیار خوشش نمی امد... او که همیشه سه متر و نصفی زبان برای پاسخ گویی و نه گفتن داشت... اولا که در جواب پرداخت بدهی از جانب برانوش سکوت کرده بود ... دوما هم در مقابل پیشنهاد افسانه مبنی برخرید ساعت... افسانه حتما میدانست که برانوش به ساعت نیاز دارد... !!! او که نمیدانست... یعنی خوب چه میدانست... خب اصلا که چه!
برانوش درجا دستش انداخت... شراره چشمش پی دستبندی بود که برانوش ان را لابه لای کاغذ کادوهای دیگر گذاشته بود ... حتی نگران بود که مبادا با اشغال ها قاطی شود!
مازیار نگاه فاتحی به او کرد...
هدایای دیگر شامل لوازم مورد نیازش برای کلینیک میشدند... بهرحال از همه تشکر کرد و مرصاد به سمت ضبط رفت و ان را روشن کرد... صدایش را در حد اعتدال بلند کرد و خودش وبعد شاهین و بعد مهربان و فرید ... کمی بعد هم با نگاهی اجازه امیز به او زل زد و به سمت افسانه رفت.
حالا مثلا اگر او اجازه نمیداد نه که خیلی افسانه نمی ر*ق*صید!
مرصاد و افسانه مشغول بودند...
برانوش جلو امد.. .. نه... نباید می امد.
مقابلش خم شد وگفت: افتخار میدین...
ارمیتا لبخند کجی زد وگفت: نه...
برانوش: جمع غریبه نداره...
فرح رو به ارمیتا گفت : بلند شو دختر...
برانوش لبخندی زد وارمیتا گفت: من افسانه رو به نمایندگی از خودم فرستادم...
برانوش مسخره گفت: یعنی ر*ق*ص بلد نیستی...
مازیار کنار مادرش نشست وگفت: اتفاقا خیلی وارده ... اصیل میر*ق*صه...
برانوش دوباره نگاهش کرد و فرح هم بانمک گفت:حرفه ای...
ارمیتا فقط فکش را روی هم می سایید... برانوش فکرکرد اصیل؟ اصیل چه ر*ق*صی... اوه پریسنگ... یا عربی یا هندی... یا هردو... از پریسنگ که برای سالسا و لزگی استفاده نمیکنند... حالا فهمید... اصلا اگر نمیخواست هم به زور بلندش میکرد... این همه خرج کرده بود که با این ظاهر درمهمانی ظاهرشود؟!
برانوش دستش را دراز کرد وگفت: بیا دیگه چرا استخاره میکنی...
مازیار هم زل زده بود ... لعنتی با ان نگاه سنگینش... هرچه قدر هم که جواب در استینش داشته باشد هیچ دلش نمیخواست جلوی خواستگار سابقش با کس دیگری بر*ق*صد ...
هنوز در کلنجار با افکارش بود که صدای ایفون بلند شد.
romangram.com | @romangram_com