#من_تو_او_دیگری_پارت_140

پوفی کشید ارمیتا داشت حساب کتابش را میگفت... از هزینه ی یونیت و فلان وبهمان... حتی اگر اخم برانوش نبود سودش را هم در چک ضمیمه میکرد.

هرچند مرامی بخرج داد و بیمارستان وساعت و گل را بیخیال شد!

درهرحال سکوتشان با پاره کردن ورق چک از دفترچه حساب ارمیتا شکست و برانوش پرسید: چطوری جورش کردی؟

ارمیتا: دیگه باید جور میشد...

برانوش مبهوت چک به دست به ارمیتا نگاه میکرد.

و صدای کسی امد که بلند گفت: دویست و شش سفید جلوی پارکینگ پارک کرده...

ارمیتا فوری از جا بلند شد و سوئیچش را برداشت وگفت: اقای دکتر این کلینکتون پارکینگ نداره ها!!! و فورا از ساختمان خارج شد.

دختره ی احمق ان ماشین را لابد زیر قیمت فروخته بود که...

با کلافگی به مبلغ چک نگاه کرد... لابد سی هزار تومان لوله کش ها هم محاسبه شده بود... !

شاید اگر ماجرای کادویش را هم می دانست قطعا فکرش سمت حساب کردن ان هم سوق پیدا میکرد. حساب بستری شدنش را هم نمی دانست تازه که به پای ارمیتاست!!!

به اب پرتقال نیم خرده ی ارمیتا نگاه کرد... به دور لبه ی لیوان خیره شد... چرا جای رژی روی لیوان نمانده بود.

به ذهن و چشمش کمی فشار اورد... ارمیتا ارایش نمیکرد؟ بدون ارایش این همه لوند بود...؟

لیوان را برداشت و عمیق تر زل زد.

از اب پرتقال خوشش نمی امد... شاید ارمیتا هم خوشش نمی امد که جز یک قلپ بیشتر نخورده بود...

یعنی تفاهمشان سر دوست نداشتن و داشتن اب پرتقال بود...

عاشق جویس هفت میوه بود...معجون... طعم های ترکیبی را دوست داشت... یک طعم به مزاقش خوش نمی امد...

ارمیتا هم یک بعدی نبود... سه بعدی هم نبود... ده بعد داشت... از هر طرف که نگاهش میکرد... هر روز یک جستجوی تازه... هر روز یک جذابیت...!

درست عین جویس هفت میوه... اره...

لعنتی عین جویس هفت میوه ای می ماند که تا دوساعت دلش میخواست راجع بهش فکر کند ... راجع به طعم هایش... راجع به هر نوع رفتارش... گاهی ترش... گاهی تلخ... شیرین... شیرینی که به تلخی و ترشی وشوری میزد... نمکی... دهنش اب افتاد ... ارمیتا زیادی خوشمزه بود!!!





خیلی زود بساط نهار فراهم شد...

ارمیتا هم پای افسانه بود و برانوش هم با مرصاد مشغول صحبت بود.

ساعت از چهار گذشته بود که به سمت خانه حرکت کردند... برانوش به اصرار مکرر مرصاد در مطب ماند تا جمع و جور کند و ریخت پاش های مهمان هارا پاکسازی کند.

مرصاد وافسانه و ارمیتا هم گانگستری به خانه بازگشتند....


romangram.com | @romangram_com