#من_تو_او_دیگری_پارت_101
بخصوص که بانو با لحن تند و خاصی گفت:
گرگ زاده گرگ شود... گرچه با ادمی بزرگ شود!!!
ارمیتا با یک سینی چای و شیرینی وارد هال شد...
بانو دستهایش را روی عصایش گذاشته بود و با نگاهی خاصی به برانوش خیره بود...
بانو سری تکان داد و گفت:
می بینی فرح جون... یه عمرهمه ی جون و زندگی وجوونیتو بذاری به پای پسرشوهرت ... که معلوم نیست از تخم وترکه ی کیه...
بانو سری تکان داد و گفت:
می بینی فرح جون... یه عمرهمه ی جون و زندگی وجوونیتو بذاری به پای پسرشوهرت ... که معلوم نیست از تخم وترکه ی کیه...
ارمیتا یک لحظه نگاهش به چهره ی بی تفاوت برانوش که به پایه ی میز خیره بو دافتاد.
رو به بانو گفت:بفرمایید....
بانو سری تکان داد و خم شد ویک لیوان برداشت وگفت: بخدا فرح من که دیگه نمیدونم چیکار باید میکردم که نکردم... یه عمر محبت کردم که اخرش یکی نمک بخوره نمکدون بشکنه...
ارمیتا رو به برانوش سینی را گرفت.
شاید درنظرش امد از بی تفاوتی زیاد دارد فکش را روی هم می ساید ...
ته چهره اش عصبی بود.
به ارامی تشکری کرد ویکی برداشت.
افسانه بلند شد و میز عسلی ای را جلوی برانوش گذاشت.
برانوش ولی هنوز لیوان چای داغ را در دستش گرفته بود...
ارمیتا ظرف پایه بلند شکلات را می گرداند... افسانه کنار فرح رو به روی مرصاد نشسته بود.
بانو بی توجه به موقعیت با پوزخند تلخی گفت: فکرشو بکن فرح جون... مازیار که تو از جون واسه اش مایه گذاشتی یهو بره با یه دختری که معلوم نیست کیه چیه ... بعد پشت کنه به تو و خانواده ات... ببین چه حالی که نمیشی... ببین چه که به روزت نمیاد... بعد از طلاقش هزار تا راه کار جلوش بذاری تازه واست ناز کنه بگه نه ... من از زندگیم راضیم...
برانوش دست ازادش را درموهایش فرستاد.
ارمیتا اهمی کرد وبرای اینکه از این بحث خارج شوند گفت:بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید ... ناقابله...
بانو کمی از چایش مزه مزه کرد.
نگین نق نق میکرد ... مرصاد سعی میکرد ارامش کند.
romangram.com | @romangram_com