#من_تو_عشق_پارت_130


با گیجی به سمتش برگشتم...

ــ دو ماه؟

عمیق به چشمام زل زد و چیزی نگفت و منم با گیجی بهش خیره موندم.... خیره به تک تک اجزای صورتش بودم.... از کی توی قلبم خونه کرده بود که نفهمیدم.... یعنی واقعا داشتم این مرد رو ترک میکردم؟.... با تک سرفه شهریار به خودم اومدم و متوجه شدم چند دیقه است که به هم خیره شدیم... خودمو عقب تر کشیدم و بی توجه به خنده مرموز شهریار به یه جای دیگه نگاه کردم:

ــ ببخشید مزاحم خلوتتون شدما ولی این خانوم من باهات کار داره سایه...

قسمت اول حرفش رو نشنیده گرفتم...

ــ باشه...میرم پیشش...

و بدون حرف دیگه ای رفتم.... هر چی به اخرای مراسم بیشتر نزدیک میشدیم استرس من هم بیشتر میشد.... منتظر فرصتی بودم تا بقیه عروسی رو بپیچونم و برای اخرین بار برم خونه فرهاد.... توی همین فکرا بودم که با کم شدن نور چراغا و اینکه همه رفتن برای رقص فرصت رو مناسب دیدم... پالتوم رو از خدتکار گرفتم و همه چیز رو خلاصه برای ترانه اس ام اس کردم و خواستم که به کسی نگه... حواسم به اطرافم بود تا کسی متوجه رفتنم نشه... مخصوصا فرهاد که نمیخواستم مثل اون شب دوباره دنبالم بیاد.... خوشبختانه هنوز کلید خونه رو داشتم و برای وارد شدن مشکلی نداشتم.... با ورودم به خونه یاد اولین شبی که پا به این خونه گذاشتم افتادم...

کاش همه چیز با عشق شروع میشد... در اتاقم رو باز کردم... با دیدن تخت بهم ریخته ام دهنم از تعجب باز موند.... یعنی در نبود من کسی اینجا میخوابیده؟... عکس قاب شده ام توی لباس عروس رو از میز کنار تخت برداشتم و به اون شب فکر کردم... شبی که به اجبار پای سفره عقد نشستم... قاب رو برعکس سر جاش گذاشتم... این اتاق دیگه متعلق به من نبود... از اونجا بیرون اومدم و آروم در اتاق فرهاد و باز کردم... بر خلاف تخت من که به هم ریخته بود تخت فرهاد مرتب بود... انگار که مدت هاست کسی روش نخوابیده... نگاهم یه دور توی اتاق چرخید... خاطرات اون شب برام زنده شد.... شبی که فرهاد علاوه بر قلب و روحم صاحب جسمم هم شده بود... روی تخت نشستم... قطره های اشکی که این روزا مهمون همیشگی چشمام شده بودن ریختن روی گونه هام.... فردا همه چیز تموم میشد... با شنیدن صدای در که باز و بسته شد برای یک لحظه احساس کردم خون رگم منجمد شده... جرئت نداشتم برگردم و ببینم کیه.... اشکام رو پاک کردم وبلند شدم.... به سمت در برگشتم.... فرهاد متعجب داشت نگاهم میکرد... حالتش عجیب بود.... یعنی مسته؟....نمیدونستم چه دلیلی برای حضورم توی خونه اش و مهمتر توی اتاقش بیارم.... این دومین بار بود که مچم و میگرفت... در سکوت نگاهم روی چشماش ثابت بود... یک قدم اومد جلو...

ــ تو اینجا چکار میکنی؟

آره مست بود....

ــ من.... خوب....

انگار دوباره توان حرف زدن رو از دست داده بودم... تا اینکه چیزی به ذهنم رسید...


romangram.com | @romangram_com