#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_3


بابک درحالی‌که به دقت رفتار زن را زیر نظر داشت، گفت:

- شاید به‌خاطر اینه که من منحصربه‌فردم! حالا بهتره این مکالمه رو تموم کنی و بگی کی بود که می‌خواست من رو ببینه و معاملشون چیه؟

زن که آوازه‌ی زیرکی و قدرت این خوناشام اصیل به گوشش خورده بود، ترجیح داد تا او را بیشتر از این معطل و عصبی نکند؛ آن‌ها قابل‌اعتماد نبودند!

- روبی مکلسون، جادوگریه که می‌خواد ببینتت. مطمئناً حرف‌های زیادی برات داره که به برادر کوچیکترت مربوط میشه.

تنها مساله‌ای که می‌توانست بابک را از پوسته‌ی آرامش ظاهری‌اش خارج کند، موضوع برادر کوچکترش بود که برای رستگاری او از هیچ‌کاری دریغ نمی‌کرد. در واقع تنها هدف بابک رستگاری برادرش بود و گاهی با خود فکر می‌کرد که اگر او رستگار شود من هدف دیگری نخواهم داشت! به همین دلیل با چهره‌ای خشن گفت:

_ رایان؟ چه چیزی راجع به رایان هست که می‌خواد بگه؟

زن با زیرکی تمام به چشم‌های او نگاه کرد و لبخندی زد. باورش برایش سخت بود که نقطه‌ضعف خوناشامی با این‌همه توانایی می‌تواند احساسات و تعصبات خانوادگی‌اش باشه. گفت:

- جناب بابک راد، تو همیشه در تلاش بودی تا برادرت به رستگاری برسه. الان این موقعیت برات پیش اومده تا چیزی رو که همیشه دنبالش بودی به حقیقت مبدل کنی. تنها کاری که باید برامون انجام بدی همکاریه!

- صحبت‌هات داره برام جالب میشه. من رو سریع پیش روبی ببر.

- روبی الان تو یکی از کوچه‌های این شهره. پادشاه اینجا خواهرش رو کشته و اون می‌خواد مراسم تطهیرش رو اجرا کنه.

بابک درحالی‌که به آرامی به‌سمت زن قدم برمی‌داشت و موهای روی صورتش را کنار می‌زد، دم گوشش زمزمه کرد:

- اگه من رو برای هیچی به اینجا کشیده باشی یا اگه پیشنهادت برام خوشایند نباشه، نیازی نیست نگران پادشاه اینجا باشی؛ اون‌وقت خودم همه‌تون رو قتل‌عام می‌کنم! فهمیدی؟

زن درحالی‌که از شدت ترس نفس‌های سنگینی می‌کشید گفت:

- اصلاً به من چه؟ من که پیشنهادی ندادم. من فقط پیغام رو به تو رسوندم.

romangram.com | @romangram_com