#ما_عاشقیم_پارت_81
هنوز چند قدم بیشتر نبود که برداشته بودم....
با حس اینکه یه چیزی چسبید به پام جیغ کوتاهی زدم و سعی کردم دمپایی رو از پام پرت کنم اونطرف که همزمان پام رفت توی چاله و پیچ خوردن پام همانا و افتادن من توی اون تاریکی همانا....
با حلقه شدن دستی دور کمرم چشمام رو که از ترس بسته بودم باز کردم...
صورتش به حدی نزدیک بود که هرم نفس هاش روی پوست صورتم مینشست .....
چشمام گره خورد توی دوتا چشم مضطرب و بلافاصله صداش نشست توی گوشم: سوگنـــد!!! چی شد؟خوبی تو؟ درحالیکه هنوز تکیه داده بودم به بدن ورزیده اش و دستش رو دور خودم حس می کردم سری تکون دادم و گفتم:پام..
یه چیزی چسبید به پام سبحان....
سبحان که حالا صاف می ایستاد از فشار دستش یکم کم کرد و توی اون تاریکی دولا شد روی پام....
انگشتهاش رو که کشیده میشد روی پام حس کردم و خیالم راحت شد که چیزی روی پام نیست....
سبحان که توی اون تاریک روشنی ستاره ها.....انگار چشماش می خندید گفت:حتما قور با غه بوده که اونم یه جا وای نمیسته!! و نگاهش افتاد تو صورت من و با دستش شالم رو که در اثر پیچ خوردن پام و تکونی که خورده بودم افتاده بود روی شونه هام رو با سر انگشتاش بلند کرد و با خنده گفت:یعنی یه قورباغه اینقدر ترس داشت؟!!و همینجور ذل زد توی چشمام.... و درحالیکه شال رو روی سرم درست می کرد به من که هنوزم یه جورایی توی بهت بودم خندید....
ببینم پات که درد نمیکنه؟هان؟
-نـــــه! فقط حس کردم یه چیزی سنگین چسبید به پام و بعدش هم که....
سبحان که خیالش راحت شده بود گفت:برعکس چه چاله بدی هم بود...خدارو شکر که پات چیزی نشده و باقیه راه رو دوتاییمون توی سکوت گذروندیم...
جلوی درب اتاقم بعد از گفتن شب بخیری از هم جدا شدیم...
romangram.com | @romangram_com