#ما_عاشقیم_پارت_72
-سبحان....!!
با صدای من ایستاد ولی نمیدونم چرا بر نگشت... دستش هنوزم روی دستگیره بود!!
-مرسی...بابت همه چیز...
بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق زد بیرون در رو بست...منم نشستم روی تخت فلزی و بزرگ که وسط اتاق قرار داشت....
همه چیز خوب و عالی به نظر می رسید....با همون لباسا دراز کشیدم رو تخت و موهام رو رها کردم روش...
قرار شده بود بعد از یه استرحت کوتاه همگی توی لابی هتل جمع بشن و جاهایی که سبحان قرار بوده و از قبل هماهنگ کرده بوده بریم....
با صدای گوشیم به خودم اومدم و مطمئن بودم که جز ددی کسی نیست و همینطور هم بود...
((خوشحال از اینکه سالم رسیدیم تماس رو قطع کرد...))
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کردم و روی چوب لباسی که گوشه اتاق قرار داشت به همراه شالم اویزونش کردم.... دسته ساکم رو گرفتم و کشیدمش سمت کمد دیورای اتاق...نه خوشم اومد اتاقش مجهز هم بود....لباسها و مانتوهایی که همراه خودم اورده بودم رو دونه دونه آویزون کردم و در کمد رو بستم....
یک ساعتی می گذشت که با زدن ضربه ای به در از جلوی میز ارایشی که گوشه اتاق بود از جام بلند شدم...
هنوز کامل اماده نشده بودم.... از چشمی در بیرون رو نگاه کردم و دیدم که سبحانه در رو باز کردم....
سبحان با دیدن من که هنوز لباسای خونه تنم بود نگاهی کوتاه بهم انداخت و بازم سرش و انداخت پایین و در حالیکه با ساعت مچی تو دستش ور میرفت گفت:سوگند تو هنوز اماده نشدی؟
در حالیکه دستم رو جلوی صورتش تکون میداددم لبخندی زدم و گفتم الـــــو؟ من اینجام تو داری به کجــــــا نگاه میکنی!!!! و با لبخندی گفتم: من الان آماده میشم بیا تو و از جلوی در رفتم کنار و رفتم سمت کمد....
romangram.com | @romangram_com