#ما_عاشقیم_پارت_70

درحالیکه سری تکون میدادم از ماشین پیاده شدم و سرم رو کردم تو و گفتم:چشم قربان...اطاعت میشه شما هم به زن عمو و خان عمو و پسر عمو و غیره و...سلام برسون....سبحان که خنده اش گرفته بود گفت:کسی و که جا نگذاشتی نه؟ و دوباره چشمکی زد و منم یکم دورتر از ماسین ایستادم و با زدن بوقی رفت...

کت سفیدم رو توی دستم جابجا کردم و از پله های برج رفتم بالا....

خونه توی تاریکی فرو رفته بود...یادمه وقتی داشتم می رفتم برق اشپزخونه رو روشن گذاشته بودم و می دونستم که ددی بیشتر روزها رو برای ناهار خوردن نمیاد و توی دفترش که به تازگی زده بود می مونه!!

با تردید و یکم ترس قدم های ارومی برداشتم به سمت اشپزخونه و یادم رفت که حتی کفش هام رو در بیارم..نگاهم همش توی کل خونه که هنوزم تاریک بود می چرخید...

کلید رو یکی دوباری بالا و پایین کردم ولی روشن نشد ....با احتمال اینکه سوخته باشه اومدم بیرون و کلیدهای پذیرایی رو هم زدم ولی خبری از نور نبود....

گوشیم رو روشن کردم و شماره نگهبانی رو گرفتم... بیچاره اقای فلاح پور فوری خودش رو رسوند و بعد از کمی گشت زدن تو ی خونه گفت: فیوز خراب شده و یکم با وسیله ای که دستش بود و من حتی اسمش رو هم بلد نبودم باهاش ور رفت تا اینکه یه دفعه خونه توی روشنایی دیده شد....

ازش تشکر کردم و اونم بعد از گفتن چندتا نکته بهم رفت.

از سر اسودگی نفس راحتی کشیدم و رفتم توی اتاقم. شب قبل یه سری وسایلم رو جمع کرده بودم ولی هنوز کاملا ساکم رو نبسته بودم.....

اول یه زنگ به ددی زدم و وقتی گفت که امشب یکم دیرتر میاد و شام هم نمیخواد چیزی براش درست کنم خیالم راحت شد و رفتم سراغ حمام و یه دوش گرفتم...

مشغول خشک کردن موهام با حوله بودم که صدای تلفن بلند شد ....حوله رو رها کردم و رفتم سمت تلفن...بازم شماره ای نیفتاده بود دو دل بودم که جواب بدم یا نه که صداش قطع شد ....با گفتن کلمه چه بهتر رفتم تو اشپزخونه و نگاهی توی یخچال انداختم..... ولی نگار چیزی نمی دیدم این تلفن ها کی بود...اصلا برای چی به اینجا تلفن میشد...ما که تازه چند وقته به این اپارتمان اومدیم و کسی شماره اینجا رو نداشته و قبل از ما هم ساکنی نداشته!!!

بالاخره چشمم یه ظرف رو گرفت...از برنج و کباب دیشب هنوز یه ظرف دیگه مونده بود فوری خالیش کردم توی یه ظرف دیگه و ماکروویو رو روشن کردم و گذاشتم تا داغ بشه .....

نمیدونم چرا یه دفعه دلم هوای اقابزرگ رو کرد....یاد تنهاییه خودم و اقابزرگ افتادم...رفتم و درحالیمه شماره اش رو می گرفتم نشستم روی کاناپه....

با سومین بوق صدای سلیمه خانوم پیچید توی گوشم و بعدش هم بعد از کمی حال و احوال باهام و پرسیدن حال ددی تلفن رو داد دست اقابزرگ.....


romangram.com | @romangram_com