#ما_عاشقیم_پارت_67
ولی دوس داشتم اولین مسافرت و دو نفری با شما برم...
ددی که لبخندی میزد گفت:ای شیطون ....حالا این بار و تنها برو دفعه بعد خودمم میبرمت...گفتی 5 شنبه صبح اره؟ اونوقت کی بر میگردین؟
اینجور که خود سبحان بهم گفت انگار تازه شنبه صبح حرکت می کنیم به سمت تهران دوباره....راستی دد می گفت هتلی که میخواد توی شمال جا رزرو کنه یکی از اشناها و دوستای قدیمیه شما و عموئه اقای رستگار؟!!
ددی که فوری لبخندی مینشست روی لبش گفت:اخ که چه ادم ماهیه این مرد....حتما سلام منو بهش برسون و بگو که بهش حتما یه سر میزنم تو همین چند وقته!! و بعد هم با نگاهی به ساعت بشقاب رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد و گفت من یک ساعت دیگه بر می گردم چیزی نمیخوای بیرون دخترم؟
من که با لبخندی بدرقه اش می کردم گفتم:فقط سلامتیه شما ددی و براش یه بوس فرستادم و اونم از خونه زد بیرون....
در حال خورد کردن گوجه برای سالاد بودم ولی فکرم هنوزم دور تلفن و زنگی که امروز کمی مشکوک میزد می چرخید!! یعنی کی بود که حتی یک کلمه هم حرف نمیزد و فقط یکی دوباری صدای نفس های تند و پی در پی شنیده میشد.... گوجه ها رو ریختم توی ظرف و از جام بلند شدم و به استیک ها که اروم اروم در حال سرخ شدن بود نگاهی انداختم و دستهام و شستم....
داشتم میز رو می چیدم که ددی هم از راه رسید و زیاد منتظرم نگذاشت.
***
یک روز به رفتنمون باقی مونده بود و برنامه کمی تغییر کرده بود و بخاطر اعتراض بیشتر بچه ها یک روز به تور مسافرتی موسسه اضافه کرده بود سبحان! این روزها کمتر توی موسسه دیده میشد و همش درگیر درست کردن کارها بود .
خب بچه ها تکالیفی که بهتون گفتم رو ازتون بعد از این مسافرت کوتاه می خوام.
یکی از پسرا که شیطنت از سر و روش می بارید با صدای دو رگه اش گفت:استاد خب نمیشه این هفته رو یه استراحت بدین؟مثلا میخوایم یکم بگردیم و از درس دور باشیم!!!
romangram.com | @romangram_com