#ما_عاشقیم_پارت_44
من که موهام رو با دستم میزدم پشت گوشم نگاهی به سبحان که داشت با ساعت مچی مارک دار و گرون توی دستش بازی می کرد انداختم و گفتم نه چه اشکالی داره...ایشا...قرار شده بابا برام ماشین بگیره که از این به بعد هم مزاحم سبحان نشم....
سبحان که فوری نگاهش و کشید به سمت صورتم گفت:این حرفها چیه و رو به ددی گفت:عمو حالا که من و مهیار هستیم نیازی به خریدن ماشین نیست...خودم تا جایی که بتونم سوگند رو همراهی می کنم...چطوره؟
ددی که لبخندی میزد دستش رو زد پشت کمر سبحان و گفت:جوون دیگه تو هم تو این مدت زیادی تو زحمت افتادی...سوگند خودش همیشه مستقل بوده...ولی بازم باشه یه مدت دست نگه میدارم...خوشحالم که شماها مثل یه برادر کنارش هستین و تنها نیست....
عمو اینا هم بعد از دقایقی خداحافظی کردن و خونه و من و بابا موندیم و یه عالمه ریخت و پاش و یه اشپزخونه که انگار یه بمب توش ترکیده بود و همه چیز شکل بدی داشت....
با اخمی که توی چهرم بود برگشتم سمت بابا که دیدم داره دونه دونه بشقاب های میوه رو جمع می کنه....
ددی نمیخواد جمعش کنین..فردا زنگ میزنم به حاج خانوم میگم اشرف رو بفرسته بیاد کمکم...شما هم خسته شدین...منم که فردا کلاس دارم صبح...
برید استراحت کنین و رفتم سمتش و بشقاب های خالی از میوه رو ازش گرفتم و اوردم توی سینک ظرف شویی پخشش کردم ...بازم دلم طاقت نیاورد که دست به چیزی نزدنم...یکم جمع و جور کردم....فردا که هم من سرکار میرفتم و هم بابا یه قرار کاری داشت...پس اشرف هم به تنهایی باید تا شب کار می کرد...
سه ماهی از اومدنمون گذشته بود و همه چیز خیلی خوب داشت پیش می رفت....فکرشم نمی کردم که یه روزی به زندگی کردن توی اینجا عادت کنم....ولی آدمیزاده دیگه عادت می کنه....هر روز با یه امید تازه چشماش رو باز می کنه....
اخرای تابستون بود ولی هنوزم گرما بیداد می کرد....
در خونه رو باز کردم و کفش هام رو گذاشتم توی جا کفشی و شالم رو که مثل یه چیز اضافه دورم حس می کردم رو از روی سرم کشیدم و همراهش گل سرمم کنده شده و موهام پخش شد دورم.....
سرم و که بلند کردم نگاهم افتاد به ددی که بالشت گذاشته بود و جلوی تلویزیون انگار خواب بود.....
رفتم نزدیکش...توی گرمای این وقت چقدر عرق نشسته بود روی پیشونیه سفیدش....نگاهم افتاد رو عسلی که دیدم چند تا بسته قرص و یه لیوان آب که نصفه بود روش گذاشته بود....
فوری دستم رو گذاشتم رو پیشونیه داغش...فک کنم گرما زده شده بود که اینطور ضعف کرده بود و خوابش برده بود....
romangram.com | @romangram_com