#ما_عاشقیم_پارت_36

امروز بهم گفت که چرا حالا که دیگه نمیخوام درسم رو ادمه بدم یه سرگرمی برای خودم جور نمیکنم....راست میگفت حق داشت....تا کی هر روز و بیشتر روزها میرفتم پیش حاج خانوم و آقا بزرگ و باهاشون هم صحبت می شدم و به درد دل های این 18 سال دوریشون گوش میکردم...

ددی هم انگار حرفی نداشت...می دونست که از وقتی اومدم اینجا چون زیاد با محیط اینجا هم اشنا نیستم یه کم از روحیه شاد قبلیم دور شدم....

پیشنهاد خوبی بود که برای یه مدت می رفتم آموزشگاه سبحان و تدریس می کردم....

همیشه از کار معلمی و استاد بودن و تدریس خوشم می اومد..پس چرا که نه حداقلش اگه خوشم نمی اومد میگفتم که دیگه نمیام....با این فکر لبخندی نشست رو لبم.... و از جام بلند شدم و به قابلمه غذا که در حال درست شدن بود یه سر زدم .

به بابا که در حال خوندن روزنامه و خوردن قهوه اش بود نگاهی کردم و صداش کردم...

ددی!!! فوری نگاهش رو چرخوند به طرف صورتم و گفت:جانم دخترم؟ من که میفتم به سمتش گفتم:من فکرام و کردم...دلم میخواد برم تدریس رو شروع کنم...حس میکنم کار پر هیجانیه...

ددی که لبخندی میزد گفت:الته که همینطوره...هرکاری هیجانات خودش رو داره دخترم...

خوشحالم که تصمیمت رو گرفتی...من که پام رو می انداختم روی اون یکی پام گفتم:چطوره همین الان به سبحان خبر بدم نه؟

بابا که عینکش رو از روی چشمای درخشانش بر میداشت گفت: اگه ایجوری دوس داری اره خب...خبر بده که اونم از تصمیمیت باخبر بشه...اینجوری بهتره..

منم فوری تلفن رو از روی میز برداشتم و شماره سبحان رو گرفتم....

با شنیدن صدای خواب الودش لبم رو به دندون گرفتم و با تردید جواب سلام خواب آلودش رو دادم...بعد از کمی حال و احوال کردن گفتم که تصمیمم رو گرفتم و میخوام که بیام موسسه اش و تدریس رو شروع کنم...

سبحان که یه جوراییی انگار خوابش پریده بود گفت: چه زود تصمیمت رو گرفتی !!خوشحالم که همکار میشیم...

من که خوشحال بودم با انرژی جوابش رو دادم و گفتم:فقط یه چیزی...فوری گفت چی؟


romangram.com | @romangram_com