#لرد_سوداگران_پارت_67
کسی نمیتونست بجز یزدان باشه که بالای پشت بوم ساختمون روبه رویی مستقر شده،صدای آژیر ماشین پلیس تو خیابون پیچید،برگشتم سمت سرتیپ ولی اون خیره به در بود. فرزاد با نیشخند مسخره ای بهمون خیره شده بود
به ارومی وارد اتاق شد نمیدونم چرا انقدر شاد بود و میخندید همه متعجب بودیم از رفتار مسخرش ،به سمت تخت حرکت کرد و کنار ویدا ایستاد،وندا سریع دست خواهرش و گرفت و خودشو مایل بهش کرد
فرزاد پوزخند مسخره ای زد و برگشت سمت سرتیپ
_برای دوستانی که اینجا هستن گفتی که من قرار انتقام چیو ازت بگیرم؟خب احتمال میدم که نگفته باشی،خب بذار خودم براشون میگم. دقت کردی چقدر ویدا شبیه دخترته سرتیپ! اخی شنیدم همون مشکل رو داشت ولی چرا به نوهات راستش رو نگفتی که دخترت بخاطر چی مرد ؟
داد زد جوری که حس کردم درد این مرد فراتر از اون چیزی که من حسش میکردم
_من جای محمود برات بودم سرتیپ،نبودم؟ بودم و تو بهم پشت کردی ؟ من چیم از کیوان کمتر بود من چیم از مرداس لعنتی کمتر بود که منو قبول نکردی بجاش این قاتلا رو تو زندگیت راه دادی...........چرا سرتیپ ؟به من بگو سالهاست از خودم میپرسم چرا؟
سرم و چرخوندم سمت مردی که فکر میکردم مظهر پاکیه ولی اون سرش و پایین انداخته بود،فرزاد رنگ صورتش به کبودی میرفت ،رو به پرستارا داد زد
_تخت رو ببرید بیرون ،وندا توهم گمشو بیرون
نتونستیم کاری کنیم سریع تخت و تمام پرستارا و دکتر رفتن بیرون،برای اولین بار رنگ خون رو تو چشمای فرزاد دیدم رفت عقب کنار در وایساد تک تیر اندازاش سریع ریختن تو اتاق
تو چشمای فرزاد خیره شدم نگاهش تو چشمام گره خورد عصبانیت و خشم موج میزد، ولی بدتر از همه اون برق کینه و انتقام بود که باعث شد حس کنم قرار اتفاق بدی بیوفته
دستشو جلوی تک تیر اندازا گرفت سریع به سمت میز بزرگ کنار دیوار چرخیدم با پنچه پا کوبیدم به زیرش بلند شد و چرخید پرتش کردم جلوی ادمایی که میدونستم باید ازشون محافظت کنم ،فرزاد به تلاش من میخندید دستش و اورد پایین
با تمام وجودم داد زدم
_بخوابید زمین
صدای رگبار گلوله ها که به سرعت به دیوار و میز میخورد اومد. شیشه پنجره به سرعت فرود اومد ،رد شدن دردی رو از دو طرف کتفم حس کردم به سختی کوبیده شدم به دیوار ،برق شمشیر درازی چشممو گرفت
پرهام به سرعت به سمتم دویید جلوم وایساد و به سرعت تیغه شمشیر رو تو هوا میچرخوند به سینم نگاه کردم دو تا گلوله به کتفم خورده بود ولی باعث نمیشد که نتونم پا به پای هم رزمم نجنگم. صدای فریاد کیان توجهم و جلب کرد برگشتم سمتشون
کیوان تو خون خودش غرق شده بود صورتش سفیدتر از حد معمول نشون میداد
فشار هوای زیادی از پشت گردنم حس کردم سریع پرهام و گرفتم و خوابیدم زمین گلوله ها به سرعت به سمت کله های تیر اندازای فرزاد شلیک شد ، و این تنها از یزدان برمیومد که بتونه با این سرعت عمل از فاصله دور این تعداد آدم رو بکشه
romangram.com | @romangram_com