#لمس_خوشبختی_پارت_74

-پسرم یک درخواستی ات داشتم می دونم اینجا جاش نیست اما ماشالله خواهرتون انقدر امروز توی چشم بودن که می ترسم کسی زود تر از من اقدام کنه
سام گیج گفت:
-متوجه حرفاتون نمی شم
زن لبخندی زد و گفت:
-من یک پسر دارم 29 سالشه مهندس برقه، چند باری خواهر شمارو دیدم خیلی خوشم اومد خواستم اگه اجازه بدید برای امر خیر خدمت برسیم
امیرسام با تعجب گفت:
-منظورتون درساست؟
-بله دیگه
امیرسام سریع اخم کرد و گفت:
-از شما بعیده
-اوا مگه حرف بدی زدم؟
امیرسام با چهره سرخ و رگ های بیرون زده گفت:
-خانم شما دارید زنه منو از خودم خواستگاری می کنید
خانم همسایه حول شد و با من من گفت:
-من ... من... من فکر کردم خواهرتونه
-اشتباه کردین خانم
-من واقعا معذرت می خوام
بعد رو به من کرد و گفت:
-تو چرا چیزی نگفتی دخترم؟
حق به جانب گفتم:
-خوب شما چیزی نپرسیدید
امیرسام بازومو گرفت و همون طور که به سمت پایین می کشید گفت:
-تقصیر شما نیست خانم خدانگهدار
توی پیچ پله که گم شدیم بازومو از دستش کشیدم و با حرص گفتم:
-معلومه چته تو؟
امیرسام با خشم نگاهم کرد و گفت:
-حرف نزن برو خونه تا تکلیفمو باهات روشن کنم
با دلخوری به سمت واحدمون رفتم، کلید انداختم و درو باز کردم و وارد شدم...
سریع به سمت اتاقم حرکت کردم تا از دست دعواش در امان باشم که سریع خودشو بهم رسوند، بازومو کشید و گفت:
-وایسا ببینم

romangram.com | @romangram_com