#لالایی_بیداری_پارت_41

شراره با دیدن من لبخند گشادی زد و گفت: درست به موقع اومد. بریم تا دیر نشده.
دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند و بقیه هم در حد 2 تا سلام گفتن حرف زدن و ساکت دنبالمون اومدن.
با تعجب به قیافه های خندون و مصممشون نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟
حس می کردم مثل یه سگی که بهش قلاده بستن و دنبالشون می کشن دنبال شراره کشیده میشم. سعی کردم دستم و از تو دستش بیرون بیارم اما سفت چسبیده بود بهم.
من: بابا یکیتون بگه اینجا چه خبره؟ کجا داریم میریم؟
شراره بدون اینکه نگام کنه گفت: میای میفهمی. دیگه هم بی خیال سوال کردن بشو خودتم لوس نکن شده بزنیمت با خودمون می بریم چون اخلاق گندت دستمونه.
اخمام رفت تو هم و دندونامو رو هم فشردم. هیچم اخلاقم به این گندی که می گفتن نبود. خوب وقتی آدم حس رفتن جایی و حوصله اش و نداره چه معنی داره به زور بره؟ مخصوصاً با آدم های بد پیله ای مثل اینا. میان میچسبن به آدم و ول نمی کنن تا باهاشون برم خرید یا بازار یا نمی دونم سینما. خوب شاید تفریحات شما برای من جذاب نباشه. از نظر من وقت گذروندن 4 ساعته برای خرید هدر دادن عمر مفید بود. این که بی خودی بری تو بازار بچرخی بدون اینکه هدف خاصی برای خرید داشته باشی کجاش جذاب و مهیجه؟
همیشه سعی می کردم از زیر رفتن به این جور خریدها در برم و همیشه هم این دخترا پیله میشدن. از هر 10 بار 7 بارش رو مجبور بودم برم و تنها 3 بار می تونستم با راهکارهای مختلف و خلاقانه فرار کنم.
یا میرفتم حمام و بیرون نمیومدم و کیسه ی یه سالم رو می کردم. یا سریع حاضر میشدم و به هوای خرید کردن از سوپری می زدم بیرون و تا وقتی اینا بی خیال نمیشدنُ و نمی رفتن بر نمی گشتم.
اما خوب بعد این همه سال همه ی شگردهام رو یاد گرفته بودن و میزان موفقیت من خیلی کم شده بود.

romangram.com | @romangram_com