#کریشنا_پارت_141

- هاران ... محافظ و دوست من .

هاران اما همچنان با تعجب به هيرا خيره مانده بود . هيرا نگاه مشکوکي به او انداخت و گفت :

- هاران ...

هاران به خودش آمد . دست هيرا را بوسيد و گفت :

- من رو ببخشين بانوي من ... از ديدنتون خوشحالم .

آيدن بازويش را به هيرا سپرد و به راه افتاد . رفتار عجيب هاران به هيرا ، آيدن را بيش از پيش درباره هويت هيرا مطمئن ساخت .

آيدن از جيب اورکتش ماسک سياهي بيرون آورد و به چهره زد . هيرا نگاه عجيبي به او انداخت و گفت :

- اين ديگه براي چيه ؟

- مي خوام مثل تو باشم .

- ولي من ترجيح ميدم ببينمت .

آيدن خنديد اما ماسکش را دور نينداخت . نزديک آتش بزرگي رسيدند که مردم به پا کرده بودند . هاران با تعجب گفت :

- واي خداي من ... چقدر بزرگه .

صداي تار و طل و موسيقي تمام فضاي مبدان را در بر گرفته بود . مردم زيادي دور آتش حلقه کرده بودند و با خنده هاي بلندي مي

رقصيدند . آيدن هيرا را ميان جمعيت کشيد و گفت :

- اين فوق العاده اس .

روي سکوي بلندي دو زن هم شکل ايستاده بودند و از ته حنجره آواز مي خواندند . موسيقي تند و هيجان آور بود . آيدن هيرا را از

روي زمين بلند کرد و چرخاند . هيرا با لبخند شيريني گقت :

- آيدن من رو بذار پايين ...

آيدن پيشاني هيرا را بوسيد و پاسخ داد :

- باشه .

هيرا که روي دو پايش ايستاد ، آيدن دستش را به هاران سپرد و ادامه داد :

- ميرم نوشيدني بگيرم .

هاران نيم نگاهي به هيرا انداخت و گفت :

- کاش موسيقي آروم تر بود.


romangram.com | @romangram_com