#کوچ_غریبانه_پارت_51

-سلیقۀ تو که حرف نداره...حالا چی هست؟

-بازش کن ببین.اگه خوشت اومد واسه پنجشنبه بپوشش.

آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود،در حالی که خبر نداشتم یک حادثه همۀ نقشه هایمان را نقش بر آب خواهد کرد.قطره های اشکم را از نگاه سعیده پنهان کردم.جلوی آینه با بغض موهایم را شانه زدم و لب هایم را کمی رنگین کردم.دلم نمی خواست مامان و خاله مرا شکست خورده و رنگ پریده ببینند.باید به نحوی نشان می دادم با تمام این احوال آنها به هدفشان نرسیده بودند.آغوش فهیمه گرم و پر مهر بود؛برخلاف مامان که به سردی بوسه ام را جواب داد.خاله فرشی در ایوان رو به حیاط پهن کرده و از مهمانهایش همان جا پذیرایی می کرد.ناصر هنوز روی لبۀ حوض نشسته بود و از همان جا برای تازه واردین خوش زبانی می کرد.-خاله چی به خورد دخترا می دی؟این نون زیر کباب ما،ماشاالله از عید به اینور حسابی استخوان ترکونده!فهیمه لب ورچید:-آقا ناصر من از اصطلاح نون زیر کباب خوشم نمی یاد،بی زحمت اسممو صدا کن.-زیاد سخت نگیر دختر خاله،دارم شوخی می کنم.تازه مگه بده آدم نون زیر کباب باشه؟خاله دخالت کرد:-ناصر سر به سر فهیمه نذار،می بینی که خوشش نمی یاد.-حیف شد،وگرنه خیال داشتم همین روزا یه فکری به حالش بکنم.خنده اش حالت چندش آوری داشت.مامان گفت:-ناصر جان ما زنت دادیم که یه کم عاقل و سر به راه بشی،ولی انگار بدتر شدی؟ -آخه طبع همنشین در من اثر کرده خاله جون. متوجۀ نگاه تحقیر آمیزم شد.هنوز لبخندش را داشت.بی اعتنا به او با فهیمه مشغول صحبت شدم:-چه خبر؟واسه سال جدید ثبت نام کردی؟-آره دیروز رفتم.اتفاقا چند تا از دوستای تو رو هم دیدم،اومده بودن نتیجۀ امتحانای تجدیدی رو بگیرن.چه قدر احوالتو پرسیدن.وقتی گفتم عروسی کردی کلی جا خوردن.هم تبریک گفتن هم گله کردن که چرا دعوت شون نکردی.راستی عکس های عروسی رو گرفتین؟-خبر ندارم.ناصر گفت:-هنوز حاضر نشده.فکر کنم یه دو هفته ای طول می کشه.هر وقت گرفتم سر راه میارم شما هم ببینید.دلم نمی خواست حرفی از مراسم عروسی بشنوم:-بابا چه طوره؟چرا با شما نیومد؟دلیل نیامدنش را می دانستم.در تمام این سال ها هیچ وقت میانۀ او با شوهر خاله خوب نبود و به ندرت به منزل او رفت و آمد می کرد.-این روزا خیلی گرفتاره.معمولا تو خونه کم می بینیمش.هر وقت هم بیاد اخماش توهمه.مامان صحبتش را با خاله ناتمام گذاشت و به طرف ما برگشت:-کجا اخماش تو همه بنده خدا؟خوب هر وقت از سرکار میاد خسته است.شما هم انتظارای بیخود دارین.فهیمه دست آموز خوبی بود و فوری شصتش خبردار شد که نباید زیاد حرف بزند.-راستی فهیمه جون دستت درد نکنه،اتاقو خیلی مرتب چیده بودی.توی این چند روز منتظر بودم ببینمت ازت تشکر کنم.-جدی خوشت اومد؟می ترسیدم سلیقۀ منو نپسندی.اون روز حول و ولا داشتم نفهمیدم چیکار کردم بیا بریم یه دور دیگه اتاقو ببینم.بهانۀ خوبی بود که با هم خلوت کنیم.مامان گفت:-فهیمه زیاد طولش نده می خوایم یه سر بریم پیش خانوم سرهنگ لباستو پرو کنی.خاله معترض شد:-ای بابا مهری کجا می خوای بری هنوز نیومده؟در سربالایی پله ها جواب مامان را نشنیدم.دست فهیمه توی دستم بود.با فشاری به آن پرسیدم دیگه چه خبر؟نگاهی بینمان رد و بدل شد.انگار این زبان گویاتر بود.-دیروز اومده بود جلوی دبیرستان...انگار از خیلی قبلش اونجا منتظر بود.موقع برگشتن دیدمش.اومد جلو سلام کرد.پرسید(حتما می دونی واسۀ چی اینجا وایسادم؟)گفتم(آره می دونم،ولی از کجا می دونستین من امروز میام واسه ثبت نام؟)گفت(نمی دونستم،با خودم قرار گذاشتم این قدر بیام این جا وایسم تا بالاخره شما رو ببینم...حالش چطوره؟)می دونستم اون اینهمه انتظار کشیده که همینو بپرسه.شرمنده شدم که از تو هیچ خبری نداشتم.گفتم(نمی دونم،از شب عروسی تا به حال ندیدمش مامان نمی ذاره بریم اونجا،ولی اگه موضوع خاصی پیش می اومد حتما خبرش به ما می رسید.)نگاه عجیبی بهم کرد و گفت(باورم نمی شه!تو چطور می تونی نسبت به خواهرت این قدر بی تفاوت باشی؟!مگه نمی دونی اون الان در چه شرایطیه؟محمد برام تعریف کرد که اون شب لعنتی چه حالی داشته.چرا فردای اون شب نرفتی سراغش؟مانی جز تو کسی رو نداره...)دیگه نمی تونست حرف بزنه.بغض کرده بود.دستپاچه شده بودم.تا به حال مسعود و به این حال ندیده بودم.گفتم(حق با شماست من اشتباه کردم باید هر جوری شده به یه بهانه ای می رفتم پیشش .حالا قول می دم همین فردا برم دیدنش؛قول می دم)یه کم به خودش مسلط شد و گفت(رو قولت حساب می کنم.هر وقت رفتی دیدنش،اگه احیانا از من پرسید،بهش بگو کم کم به این وضع عادت می کنم.بگو نمی خواد غصۀ منو بخوره،من هرچی سرم بیاد حقمه.حق یه آدم ترسو بیشتر از این نیست.اگه من اونقدر شهامت داشتم که خودمو تحویل می دادم،مانی مجبور نمی شد خودشو فدایی کنه.بهش بگو شرمنده شم،شرمنده که زندگیشو به باد دادم؛هرچند که این شرمندگی دردی رو دوا نمی کنه...)صداش آهسته شد مثل کسی که داشت با خودش حرف می زد!بعد این نامه رو داد که بدم به تو و منگ و بی حواس سرشو انداخت پایین و رفت؛انگار نه انگار که داشت با من حرف می زد.

پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،الان دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه کوزه ها سر من می شکنه.

-باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش...

-خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حالا که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش کنی.

-خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی...

-مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه.

-دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از ظاهرش چیزی نفهمیدی؟

-چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری.

romangram.com | @romangram_com