#کوچ_پارت_96

و يه قاچ ديگه دادم که دهنش مشغول بشه و ديگه حرفي نزنه. رامبد رو به پدرهامون گفت: چند وقته که زحمت کلاس فيزيک آموزشگاه رو عادل خان مي کشه.

آقاجون سر تکون داد و آقا فرامز گفت: به به. چي از اين بهتر.

باز ياد حرف دم در فاطمه افتادم و با لبخند و مودبانه گفتم: بله. وقت زيادي ازم نمي گيره.

- پسر کو ندارد نشان از پدر...

علي زمزمه کرد: شروع شد.

رامبد دستش رو جلوي دهنش گرفت. چشم هاش غرق خنده بود. مي دونستم چرا آقا فرامرز اين حرف رو زده. اشاره اش به فرهنگي بودن آقاجون بود ولي منظورش زمين تا آسمون فرق داشت. آقاجون اخم کرد و گفت: اختيار داريد... تدريس من تو منطقه شهرت داشت!

اين يعني تدريس من به درد نمي خورد! آقا فرامرز گفت: قبلاً چند بار فرموده بوديد!!

- چه خبر از بازار آهن فروش ها؟!

وسط حرفشون گفتم: آقاي خسروي مگه نمي دونيد من باعث خجالت آقاجونم هستم؟

علي ساعدم رو که روي دسته ي مبل بود فشار کوچيکي داد. آقاجون چپ چپ نگاهم کرد. فاطمه سريع گفت: راستي... بهتر نيست تو بالکن سفره بندازيم؟

رامبد سرفه اي کرد و گفت: فکر خوبيه. گل هاي باغچه در اومده.

مامان ناراحت بود. به دامن بلند مشکيش نگاه مي کرد. خونه ي خودمون هم نبود که بذارم برم طبقه ي بالا، مجبور بودم بشينم. مادر رامبد رو به دخترش گفت: واسه عادل خان چايي نياوردي.

خواهر رامبد در حاليکه بلند مي شد، جواب داد: واسه همه ميارم.

سيني روي عسلي رو برداشت و به استکان هر کي دست زد، گفت ديگه نمي خوره. يهو متوجه شدم چقدر تابلو دارم همه ي حرکت هاش رو دنبال مي کنم. وقتي استکان سميرا و علي رو بر مي داشت نگاهم به صورت سميرا کج شد که طرف علي چرخيده بود و حرف مي زد. چشمش روي من بود، بعد آروم چيزي زمزمه کرد که علي سرش رو سمت من برگردوند و با لبخند جور خاصي نگاهم کرد. يعني از اين به بعد بايد هر حرف و نگاه سميرا رو تفسير مي کردم؟! نه... من همچين آدمي نبودم و به چيزم هم نبود که در مورد من و اين دختره چي فکر مي کنه! لحنم رو مهربون کردم و رو به خواهر رامبد که رد مي شد گفتم: زحمت نکشيد، من هم نمي خورم.


romangram.com | @romangram_com