#کینه_عشق_پارت_173

سام جلو اومد و با گرفتن دستم گفت:آدم رو حرف دکترش حرف نمیزنه...دختر خوبی باش و به حرف دکترت گوش کن...منم پیشت می مونم...قول میدم...

دکتر با لبخندی عمیق اتاق رو ترک کرد...

سام لبه ی تخت نشست...خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:حالت چطوره؟؟

لبخند بی روح و کم جونی زدم و گفتم:یکم درد دارم ولی در کل خوبم...

یه لیوان آبمیوه به دستم داد و گفت:بخور...شنیدی که دکتر چی گفت؟؟

خندیدم و آبیموه ام رو خوردم...

یک هفته بیمارستان بودم تا وضعیتم نرمال شد و دکتر مرخصم کرد...تو این یک هفته سام از کنارم تکون نخورد و همه ی کارهاش رو تو بیمارستان انجام می داد یا تلفنی دستوراتی رو صادر می کرد....گاهی وقت ها مثل پدرهای مهربون برام کتاب می خوند و گاهی هم مثل بچه ها برام قصه می گفت...

وقتی از بیمارستان مرخص شدم اوضاع بدتر شد...همه نگرانم بودن و مجبورم می کردن تو تخت بمونم و کاری نکنم...همه پروانه شده بودن و دورم می گشتن...هر روز سوپ قلم و گوشت کبابی و عرق بیدمشک و از این چیزها به خوردم میدادن و مراقبم بودن...اتاقم رو به طبقه ی پایین منتقل کرده بودن تا راحت باشم و از پله ها بالا و پایین نرم....سام هم از ترسش به ثریا خانم گفته بود تمام چراغها رو روشن بذاره و سهل انگاری نکنه...

بیچاره ثریا خانم که تو این مدت شرمندم و ببخشید و معذرت می خوام از دهنش نیوفتاده بود...

گاهی پیش خودم فکر می کردم که اگه خدای نکرده بلایی سر بچه ام می اومد... این ثریا خانم یا دور از جونش دق می کرد یا این سام اخراجش می کرد...بیشتر از خودم دلم برای اون می سوخت..

روزها با انتظاری شیرین و زیبا می گذشتن و جای خودشون رو به روزهای بعد می دادن...روزهایی که برای تمام خانواده خوش و زیبا بود...روزهای بارداری من...روزهای نامزدی ساحل و بهروز...روزهایی شاد برای تمام خانواده...

romangram.com | @romangram_com