#کینه_عشق_پارت_160
پرستار با آرامش و خونسردی ای که کلافه ام می کرد گفت:فعلا" از نام و نشانی هیچ کدوم خبر نداریم...دو تا کشته داشتیم و 4 تا زخمی که تو بخش ان و حالشون خوبه اما بی هوشن....3 نفر هم اتاق عملن...یکیشون ضربه مغزی شده و یکی دیگه هم خونریزی داخلی داره...یکیشون هم سرش شکسته و دستش داغون شده...فکر می کنم جراحت های دیگه ای هم داشته باشه...
سرم به دوران افتاده بود...با کمک یکی از پرستار ها به بخش رفتم تا زخمی ها رو ببینم....حال هشون خوب بود اما سام بین اونا نبود..ازم خواستند به سرد خونه برم...وای خدای من...هیچ کس نمی فهمید چه حالی دارم...قرار بود به سرد خونه برم و هویت سام رو مشخص کنیم...حتی فکر اینکه عزیزترین فرد زندگیم رو از دست بدم آتیشم میزد...به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست..فریماه قوی باش...سام بین اونا نیست...اما دلهره و اضطرابم به نهایت رسیده بود و حالت تهوع و سرگیجه ولم نمی کرد...سردم بود و می لرزیدم...اشکهام بی صدا روی گونه هام روون بود و خودم رو تنها ترین و بی پناه ترین زن دنیا حس می کردم...احساس می کردم میخ داغی به رگ و پی ام می کشن...زانوهام از شدت لرزش یارای حرکت نداشت هنوز به در سردخونه نرسیده بودم که صدای پدرجون در جا میخکوبم کرد...ضعف به تمام بدنم چیره شد و عضلاتم شل شد...به سختی برگشتم و پدرجون رو در چند قدمی خودم دیدم...درحالی که توانایی ایستادن به کلی ازم سلب شده بود دستم رو به سرم گرفتم...سری که به تنم زیادی سنگینی می کرد...
پدرجون به سمتم دوید و زیر بغلم رو گرفت و من رو روی صندلی نشوند و گفت:آروم باش فریماه جان...هنوز که چیزی معلوم نیست...
با التماس بهش نگاه کردم و گفتم:پدرجون خواهش می کنم نرید اونجا...سام اونجا نیست...من می دونم...
دستی به سرم کشید و گفت:می دونم عزیزم...ولی از ما خواستن که اینکارو انجام بدیم...
بی مقدمه از کنارم دور شد و به سمت در رفت...
فریاد زدم:پدرجون نه...خواهش می کنم...
تو همون لحظه هم ساحل و مادرجون از انتهای راهرو پیداشون شد...
ساحل کنارم نشست و بغلم کرد...با صدای بلند گریه می کردم و ساحل هم دلداری دهنده می گفت:هنوز که چیزی معلوم نیست فریماه...خواهش می کنم آروم باش...اما خودش گریه می کرد و صداش از ترس به طرز وحشتناکی می لرزید...
از اضطراب و استرس دل و روده ام بهم می پیچید...دقایق ایستاده بودن و چشمان پر اشک من در سردخونه رو می کاوید و انتظار مثل زهری کشنده در جونم می پیچید و رمقم رو می گرفت...هر لحظه کمتر از قبل به زنده بودن سام امیدوار می شدم....قلبم بی امان خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید و مثل ماهی دور از آب بال بال می زد...
romangram.com | @romangram_com