#کینه_عشق_پارت_152


بعد از مرتب کردن وسایل پایین رفتیم و شام رو با مامان اینا خوردیم و مشغول تعریف کردن از تفریحات ماه عسلمون شدیم..

فصل ششم

تقریبا" دو ماه از ازدواج من و سام می گذشت...همه چیز عادی و نرمال بود...سام مهربون بود و از همه مهمتر عاشقم بود...اما خوب زندگی فراز و نشیب هایی هم داره و در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه...همیشه میگن دعوا نمک زندگیه...

اولین دعوای من و سام هم اون روز دلگیر پاییزی شروع شد...یک شنبه بود و من طبق معمول هر هفته اون روز با خود سام کلاس داشتم...یادم نمیره اولین روزی که برای ترم جدید پام رو تو دانشگاه گذاشتم...خدای من...خبر ازدواج من و استاد کیانی سختگیر و نچسب توسط مونا تو کل دانشگاه پخش شده بود و حالا همه می دونستن من همسر استاد کیانی ام...وقتی وارد دانشکده فنی مهندسی شدم همه ی نگاهها به من بود..انگار همه این سوال تو ذهنشون بود که چطور با اون عنق روانی ازدواج کردی؟؟

منم تو دلم بهشون می خندیدم و تو ذهنم جوابشون رو میدادم:پس خبر ندارید که سام چه جواهریه...

اون روز هم مثل همیشه وارد کلاس شدم و با مونا مشغول خوش و بش....البته نا گفته نماند که بقیه ی بچه ها هم خیلی باهام گرم گرفته بودن و یه جورایی چاپلوسیم رو می کردن ولی من اهمیت نمیدادم و با سام تو خونه به رفتار های بچه ها می خندیدم...

کلاس اونروز که تموم شد با مونا سر کلاس بعدی حاضر شدیم....کلاس بعدی هم تموم شد و من ساعت 3 دانشگاه رو به مقصد استخر ترک کردم...شش ماهی بود که مدرکم رو گرفته بودم و به عنوان مربی تو استخر کار می کردم...

وقتی کارم تموم شد ساعت 7 بود و هوا تاریک شده بود..از استخر که بیرون می اومدم تو اتاق انتظار والدین یکی از هم کلاسی های دو ترم پیشم رو دیدم...تعجب کردم این که مجرد بود...پس اینجا چی کار می کرد...

صدف هم متوجه من شد...جلو اومد و با هم احوالپرسی کردیم...با خنده پرسیدم:تو که مجرد بودی پس اینجا چی کار می کنی؟؟

صدف هم خندیدو گفت:خواهر زاده ام رو آوردم..در ضمن دیگه مجرد نیستم...چهار پنج ماهی میشه که نامزد کردم...


romangram.com | @romangram_com